تا به سحر یادم کن
زندگی سردار شهید حسنعلی یوسفان به روایت همسرش زهرا صالحی
نوشته لیلا کریمیان
چاپ اول: 1391
قطع: رقعی، 136 صفحه، مصور
نشر: ستارگان درخشان
نمایی از یک زندگی
در چهارم آذرماه 1331 متولد شد. نوجوان بود که با وجود اصرار پدر و مادرش برای تحصیل، درس خواندن را رها کرد و به شغل بنایی مشغول شد. حضور مستمرش در راهپیماییها گویای روح انقلابیاش بود. در کمیتۀ انقلاب کوشا بود و پس از تأسیس سپاه، به نیروهای این نهاد پیوست. مقلّد حضرت امام بود و عنایت ویژهای به ایشان داشت. با آغاز درگیریهای اشرار در کردستان، به همراه سایر نیروهای داوطلب به آنجا عزیمت کرد. جبههای جنگ هم شاهد دلاوریهای حسنعلی بود. میگفت: «من بارها در جبهه، خدا را دیدهام.» خشم خود را با آرامش و صبر معاوضه میکرد و در مشکلات به ائمۀ اطهار توسل میجست. بعد از عملیات الیبیتالمقدس، مأمور تشکیل گردان ضدزره شد. سلاحهای ضدزره و مستقیمزن جنگ را جمعآوری و طبق فرمان فرمانده لشکر، اقدام به سازماندهی گردان ادوات کرد. بعد از عملیات رمضان، یک گردان ضدزره منحنیزن و مستقیمزن را تشکیل داد که اولین بار، تیپ نجفاشرف در عملیات رمضان از آن بهره برد. این گردان با سازماندهی منسجم در عملیات محرّم حضور یافت. حسنعلی جانباز 25درصد بود؛ اما این موضوع باعث نشد که لحظهای از هدفش باز ایستد. سنگرنشینی زاهد بود و همواره هدفش را دنبال میکرد. هرگاه یکی از دوستان و همرزمانش به شهادت میرسید، با ناراحتی میگفت: «چرا فلانی شهید شد و من نشدم؟» دلش پر بود از عشق به خدا و همین عشق، او را در طریق معرفت استوار ساخت. او فرمانده گردان ادوات در عملیات محرّم بود. پس از تصرف اهداف عملیات در دهلران، بر اثر اصابت ترکش به پهلویش، به شهادت رسید و همراه سه فرمانده دیگر، سرداران شهید: حسینعلی قوقهای، محمدرضا گوسفندشناس و مهدیقلی غلامی به شهدا پیوست.
از پنجرۀ کتاب
میگت: «خانم جان! امروز دینم با دنیایم قاطی شد! امروز خدا با دنیایم قاتی شد!» اینها را میگفت و مثل ابر بهاری اشک میریخت. میگفت: «برگهای را جلویم گذاشتند و گفتند برای دریافت حقوق ماهیانه باید چهار ضامن بیاری تا پای این برگه را امضا کنند.» او هم دو با نوشت خدا، و دوبار هم نوشت خودم. بعد کنار هر کدام را امضا کرد. گفته بودند این امضاها دیگه چیه؟ حسنعلی هم جواب داده بود شما چه شاهدی زندهتر از خودم میخواهید. من خودم را بهتر از هر کس دیگری میشناسم و میتوانم ضمانت خودم را بکنم. خدا هم که باطن مرا بیشتر و بهتر از هر کس دیگری میشناسد! جزء اولین نیروهایی بود که عضو سپاه شده بود...
من و بچهها هیچوقت ندیدیم که لباس سپاه بپوشد. یا در رژهها و راهپیماییها همراه دیگر سپاهیان با لباس سپاه شرکت کند. روزی محسن گفت: «بابا من دوست دارم یک بار شما رو توی لباس سپاه ببینم.» حسنعلی لبخندی زد و جواب داد: «پسرم پوشیدن لباس سپاه خیلی مسئولیت داره. اگه خدای نکرده دیگران از ما خطایی ببینند، ممکنه اون خطا رو به حساب سپاه بگذارند.» ص96 و 97
نمای معرف
کتاب «تا به سحر یادم کن» روایتی صادق از یک زندگیست. خانم زهرا صالحی، خواهر سردار شهید غلامرضا صالحی، در پاییز 1351 با سردار شهید حسنعلی یوسفان پیوند ازدواج بست. عشق و علاقه تضمین کنندۀ این ازدواج بود. زندگی مشترکشان ده سال طول کشید؛ اما هنوز هم که هنوز است، همسر شهید با نیکی از آن سالها حرف میزند و آن روزها را بهترین ایام زندگیاش میداند. هنوز از مناجاتهای نیمه شب حسنعلی میگوید و قنوت نمازهایش، که آدمی را به دنیایی دیگر میبرد، دنیایی غیر از دنیای خاکی. کتاب مذکور زندگی حال و گذشتۀ همسر شهید را به زبانی داستانی بیان میکند که تقابل این دو زمان تا پایان متن ادامه دارد.
|