زندگینامه سردار شهید محمدرضا پوراسماعیلی
فرمانده توپخانۀ لشکر25 کربلا
از همان كودكی روحیۀ عجیبی داشت. تمام مسائلی را كه به ذهنش میرسید، سؤال میکرد. در کنار درس خواندن، قرآن را فرا گرفت. در کارها به پدر و مادرش كمک میكرد. تأثیری كه او بر دوستان و آشنایان و دبیران خود گذاشته بود، بر كسی پوشیده نیست. دورۀ راهنماییاش مصادف شد با شروع انقلاب و محمدرضا یكی از پُر شورترین بچههای محلّه و مدرسه بود. در تظاهرات جزء عناصر محرّک به شمار میرفت.
سیزده سال بیشتر نداشت كه به طبس رفت تا به زلزلهزدگان کمک کند. میگفت: «اگر همگی در اتاق جمع باشیم و سقف اتاق بر سر ما خراب شود و یكی كشته و دیگری مجروح شود، آیا همسایگان میتوانند تحمل كنند؟ من نیز نتوانستم تحمّل كنم.» بیست و پنج روز به مردم آن دیار یاری رساند و این امر راهی شد برای خودسازی و تبدیل او از یک نوجوان فعال به یک جوان انقلابی. بر دیوار مدرسه و در جاهای مختلف شهر، شعار مینوشت. محمدرضا در به اعتصاب كشاندن مدرسۀ راهنمایی نظامالاسلام نقش زیادی داشت و به همراه شهیدان محمد حجتی، محمدعلی حجتی و مهدی پورقاسمیان به پخش و تكثیر اعلامیههای امام پرداختند.
تا دورۀ متوسطه درسش را ادامه داد. در راه خودسازی و تهذیب نفس به كلاسهای احكام، قرآن و اخلاق قدم گذاشت. برای پرورش جسم و روحش ورزش كوهنوردی را انتخاب كرد.
انقلاب كه پیروز شد، در اردوی تابستانی كمیتۀ انقلاب اسلامی نجفآباد شركت کرد و به آموزش فنون نظامی پرداخت، همچنین در اردوهایی كه برای خدمت به محرومان روستایی و ساخت حمام، مدرسه و اماكن عمومی تشكیل میشد، شركت میکرد.
از فعالیتهای سیاسی او میتوان به همكاریاش با گروه محمد منتظری اشاره كرد، در این راستا مقدمات سفر به افغانستان برایش فراهم شد؛ اما با شروع درگیریهای كردستان و پیشنهاد دوستانش از این كار منصرف شد.
با شروع جنگ، در جمع نیروهای چهارصد نفری اعزامی از نجفآباد به فرماندهی سردار شهید حسینعلی (سروان) صفری عازم جبهۀ ذوالفقاریۀ آبادان شد. با شهادت سروان صفری، مدتی در جزیرۀ مینو ماند. با پایان یافتن مأموریت جنوب، به جبهههای گیلانغرب رفت و بعد از بازگشت، عضو سپاه شد.
قبل از عملیات الیبیتالمقدس (آزادسازی خرمشهر) به جبهۀ جنوب اعزام شد و در این عملیات كه فرمانده دسته نیروی پیاده بود، از ناحیۀ پا مجروح شد. پس از بهبودی نسبی در جبهه حضور یافت. به عنوان فرمانده گروهانِ یكی از گردانهای پیاده در عملیات رمضان شركت كرد و در یكی از مراحل پایانی همین عملیات به نیروهای توپخانه پیوست.
در عملیات محرّم جانشین توپخانه شد و تا قبل از عملیات والفجر1، با همین عنوان خدمت کرد و بعد مسئولیت توپخانه را بر عهده گرفت.
در عملیاتهای والفجر1، 2، 4، خیبر، بدر و قادر، فرمانده توپخانۀ لشكر8 زرهی نجفاشرف شد و در پشتیبانی آتش از عملیاتهای لشکر، هماهنگ با توپخانۀ ارتش و توپخانۀ سایر یگانهای سپاه، نقش مؤثری را ایفا کرد. او را فرماندهی قاطع و با اقتدار میشناختند و در عین حال برای نیروها دوستی صمیمی و یاوری کمنظیر بود. شوخطبعی، اخلاص، شجاعت، پایبند نبودن به دنیا و زرق و برق آن، مقیّد به حفظ بیتالمال، سخت کوشی و پیگیری امور مربوط به آمادهسازی سلاح و تجهیزات و نیرو برای حضور به موقع و مؤثر در عملیات، از ویژگیهای بارز او بود.
در عملیات والفجر4 تعدادی قبضههای 107 مم به لشکر نجف واگذار شد که مأمور راهاندازی آنها گردید و در همان عملیات استفاده کرد. او بعد از عملیات والفجر8 به لشكر25 كربلا رفت و بهخاطر استعدادش مسئول توپخانۀ آن لشكر شد. علاوه بر اینکه فردی منظم و مقیّد به رعایت اصول نظامیگری بود، زمانی که جهت بررسی وضعیت خط و سرکشی به دیدهبانها و رفع نیاز آتش نیروهای پیاده به خط مقدم میرفت، اگر حس میکرد که نیاز است یک تیر یا یک آرپیجی به سمت مواضع دشمن شلیک شود، دریغ نمیکرد.
سرانجام در عملیات كربلای1 (فتح مهران) بر اثر اصابت ترکش به سرش، به لقاء پروردگار نائل آمد.
عنوان خاطره: پیشنماز
رسم بود آخرین کسی که از سنگر بیرون میآمد، او را جلو میبردند تا پیشنماز شود. محمدرضا سر این مسئله با دکتر رادی جدال داشت. آخر هم دکتر پیروز میشد و محمدرضا با اکراه پیشنماز میشد.
به نقل از شوهرخواهر شهید
عنوان خاطره: امضای فرمانده
بچهی خیلی خوبی بود، خاکی و خودمانی. گاهی برای پاک کردن گلولهای از او کمک میگرفتم.
پاسگاه زید بودیم، داشتم رد میشدم که دیدم با اکبر کنار یک ایفا نشستهاند و نهجالبلاغه میخوانند. همین که به آنها رسیدم، سر شوخی را باز کردم و شروع کردیم با هم کشتی بگیریم. مدتی بعد برای گرفتن مرخصی به کارگزینی مراجعه کردم. گفتند: «برگه را باید فرمانده توپخانه امضا کند.» اسم فرمانده را که پرسیدم مات و مبهوت ماندم. فکرش را هم نمیکردم که این همه وقت با فرمانده شوخی میکردم.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: آموزش
کسی نمیدانست ما با هم فامیل هستیم. چند نفر از بچهها که خبر داشتند، با خنده گفتند: «حالا که فرمانده برادر زنت است، نانت توی روغن است.» گفتم: «به سرِ شما چه گلی زده که به سر من بزند؟»همان هم شد. حتی نگذاشت کمی استراحت کنم؛ همان لحظه مرا فرستاد برای آموزش.
به نقل از شوهرخواهر شهید
عنوان خاطره: موش خرماییها
سیزده سال بیشتر نداشتم؛ اما خیلی علاقهمند بودم به جبهه بروم. محمدرضا پسرعموی پدرم بود و در جبهه فرماندهی توپخانه را به عهده داشت. یک بار که آمد مرخصی، به او گفتم: «من هم دوست دارم بیایم جبهه!» جواب داد: «به وقتش میآیی». گفتم: «نه، همین الان دوست دارم بیایم!» اجازهام را از پدرم گرفت و مرا با خودش برد اهواز. در پایگاه کنار بچههای توپخانه ماندم. او رفت و یک هفته بعد برگشت. با ناراحتی گفتم: «من که نمیخواستم اهواز را ببینم! میخواهم بروم خط!» قبول نکرد. دوباره اصرار کردم که فقط برای دیدن میآیم. راضی شد و مرا با خودش برد.
در بین نیزارهای جزیرۀ مجنون، سنگرهایی درست کرده بودند با ظرفیت پنج شش نفر. شب که خوابیدیم دیدم از سقف سنگر موش خرماییهای بزرگی رژه میروند. از ترس تا صبح خوابم نبرد. به خودم گفتم: «عجب غلطی کردم! کاش مرا بر میگرداند عقب.» صبح که شد صدایم کرد که برویم. بدون هیچ حرفی راه افتادم و اصلاً به روی خودم نیاوردم که چقدر ترسیده بودم.
به نقل از اقوام شهید
عنوان خاطره: پارتیبازی ممنوع
محمدرضا خیلی شوخ بود اما موقع کار که میشد بسیار جدی رفتار میکرد، حتی با من که شوهر خواهرش بودم. هر دو آمده بودیم مرخصی و داشتیم روی حیاط خانه قدم میزدیم. سیگاری چاق کردم که بکشم. رو کرد به پدرش و گفت: «اینو میبینی اینجا چطور سیگار میکشه؟ تو جبهه جرئت نداره پیش من سیگار بکشه!»
نگاهش کردم و گفتم:«دوباره دور برداشتی؟» و بعد هم زدیم زیر خنده.
به نقل از شوهرخواهر شهید