منتخب وصیتنامه شهید والامقام حسینعلی ابوالقاسمی
خداوندا من ميدانم كه بسيار گناه كردهام و هيچ كس غير از خودم و تو اي خداي رحمان نميداند كه چقدر من گناهكارم آنقدر كه نميدانم از كجا شروع كنم و چه بگويم. فقط در يك جمله ميتوانم بگويم خدايا تو رحمان و رحيمي، خدايا تو بزرگي، خدايا تو بخشندهاي. خدايا مرا ببخش.
خداوندا همانطوري كه در آخرين لحظات صبح عاشورا حر را به راه راست هدايت كردي، همانطور كه او را جسارت بخشيدي، همانطوري كه قلب او را با نور ايمانت منور ساختي. اي رحمان، اي بخشنده، تنها خواهشم اين است كه اول مرا ببخشي. خدايا تو خود ميداني كه من تا اين ساعت هنوز لياقت شهيد شدن را در راه خودم نميبينم. شهي دشدن فيسبيلالله.
تذکر من در مورد ادرات و اردگانها و نهادهاست. برادرانی که در ادارات مشغول انجام وظیفه هستند، این حقیر کوچک عاجزانه میخواهم در حق این مردم شهید داده و زجر کشیده کوتاهی نکنی و نارضایتی به وجود نیاورید. اگر خدای ناکرده در حق پدر شهید، مادر شهید، همسر شهید یا فرزند شهید کوتاهی شود و یا دلش بسوزد و آهی بکشد ،دمار از روزگارتان بر میدارد و تر و خشک با هم میسوزد.
زندگینامه سردار شهید حسینعلی ابوالقاسمی
فرمانده گردان مهندسی لشکر8 نجفاشرف
از همان کودکی مادرش او را به مجالس امام حسین(ع) میبرد و بعد از دعا و مناجات، دستهایش را به سوی آسمان بلند میکرد و از خداوند میخواست که فرزندش حسین را به امام حسین(ع) ببخشد.
حسینعلی اولین فرزند خانواده بود. به علت فقر فرهنگی جامعه و فقر مالی خانواده نتوانست به مدرسه برود و از اینکه نمیتوانست قرآن بخواند، رنج میبرد. پانزده ساله بود که در کارخانۀ ریسندگی و بافندگی نجفآباد به کار مشغول شد. سال 1345 خدمت سربازیاش به پایان رسید و به همان کار قبلش مشغول شد.
سال 1350 بود که به استخدام رسمی شرکت ذوبآهن در آمد. هم زمان پنج سال درس خواند و همچنین خواندن قرآن را فرا گرفت. در آن سالهای استبداد شاهنشاهی و حضور بیگانگان در ذوبآهن، حسینعلی به تبلیغات اسلامی روی آورد و با جلسههای مخفیانه، کارگران را از جنایات حکومت آگاه کرد. در پی همین افشاگریها بود که عوامل رژیم او را تنبیه و چندین بار بازداشت کردند؛ اما حسینعلی ثابت قدم ماند و در رأس اعتصابکنندگان قرار گرفت. سال 1357 با دیگر کارگران ذوبآهن اعتصاب کردند. در پخش نوارهای سخنرانی و عکسهای امام، قبل از ورود ایشان به ایران پیشقدم بود.
در 11 و 12 محرّم 1357 با غارت و آتشسوزی شهر نجفآباد و یورش عوامل رژیم به منزل شخصیـتهای انـقـلابـی، حسیـنـعـلی نـیز هـدف ضرب و شتم قرار گرفت. با پیروزی انقلاب به حرفۀ خود مشغول شد و شبها در نگهبانی از شهر کمک میکرد. از ذوبآهن مأموریت گرفت و وارد کمیتۀ انقلاب شد. بعد از آن به سپاه رفت و طی آموزش نظامی فشردهای به همراه چند نفر از همرزمانش برای مبارزه با افراد ضد انقلاب به شهرکرد رفتند. پس از موفقیت در این مأموریت به نجفآباد بازگشتند. حسینعلی فردی شجاع، معتقد و نوع دوست بود. به روایت همسرش، در اوج مبارزات، با اینکه خود زندگی ساده و کارگری داشت، برنج و ارزاق تهیه میکرد و به مستمندان میبخشید. در بحبوبۀ کمبود نفت و مواد سوختی، ساعتها در صف ایستاده و نفت تهیه میکرد و با استفاده از تاریکی شب به منزل افراد بیبضاعت میرساند. اخلاص و بیریاییاش باعث شده بود که حتی مجروحیتهای دوران انقلاب و شکنجههای ساواک را از همه حتی همسرش مخفی کند، تا مبادا پاداش اخرویاش کم شود. با شروع غائلۀ اشرار در کردستان، به آن منطقه اعزام شد. پس از مدتی به نجفآباد بازگشت و فرماندهی سپاه پاسداران سدّ زایندهرود به وی محوّل شد. به خاطر مجاهدتهای حسینعلی، منافقان خانوادهاش را تهدید کردند. این تهدیدها اثری نداشت؛ چرا که حسینعلی دوباره به کردستان اعزام شد. به همراه پیشمرگان کُرد مسلمان که حسینعلی در بین آنان از محبوبیت خاصی برخوردار بود، در پاکسازی و عملیاتهای متعدد شرکت داشت و مسئولیت ستاد عملیات سپاه دیواندره را هم بر عهده گرفت. با پایان یافتن مأموریتش در کردستان، به منطقۀ جنوب اعزام شد. در لشکر8 زرهی نجفاشرف و در واحدهای عملیاتی مختلف از قبیل: ترابری، 106 و پیاده به خدمت مشغول شد.
با شروع عملیات الیبیتالمقدس و فتح خرمشهر به واحد مهندسی رزمی لشکر8 نجفاشرف رفت و در این عملیات شرکت کرد. در عملیات والفجر2 حضور یافت. در بحبوحۀ این عملیات بر اثر اصابت ترکش گلوله، از ناحیۀ دست راست به شدت مجروح شد. پس از سپری کردن دورۀ نقاهت به ذوبآهن بازگشت و چون قادر به کار کردن با دست نبود، در ادارۀ عقیدتی سیاسی این شرکت مشغول شد. از جمله فعالیتهای حسینعلی، اعزام نیرو به جبهه بود. او که بیشترین سالهای عمر خود را در جبهه گذرانده بود، باز به جبهه بازگشت.
در عملیات والفجر4 مجروح شد. پس از بهبودی مجدداً راهی مناطق عملیاتی شد. بیست روز قبل از عملیات والفجر8 دوباره به فرماندهی مهندسی لشکر8 نجفاشرف منصوب شد و مسئولیت این واحد را به عهده گرفت.
روز دوم عملیات والفجر8 در کنار اروندرود بر اثر اصابت ترکشهای گلولۀ توپ به بدنش، دعوت حق را لبیک گفت و به جمع شهدا پیوست.
عنوان خاطره: زجرکُش
همیشه یک کارد آشپزخانه زیر بالشت خود میگذاشتم که اگر نیمه شب کسی وارد خانهمان شد، از خودم و بچهها که کوچک بودند دفاع کنم. یک بار وقتی نیمه شب حسینعلی برای مرخصی به خانه آمد، اتفاقی آن را دید و پرسید: «این چیست؟» گفتم: «کارد است برای دفاع از خودم در مواقعی که شما نیستید.» با خنده گفت: «از همان روزی که من با تو ازدواج کردم تو فقط در حال دفاع کردن بودهای!» حسین این قضیه را برای سردار کاظمی تعریف کرده بود. حاج احمد به او گفته بود: «به همسرت سلام مرا برسان و بگو حتماً چاقو را تیز کند که اگر خواست سراغ تو بیایند، زجرکُش نشوی!»
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: مسلمان همُت بس است!
بار آخری بود که حسین برای مرخصی آمده بود. روز آخر قبل از رفتن، از او پرسیدم: «برای ناهار چه میخوری؟» گفت: «نان و دوغ.» پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «میخواهم چیزی را که رزمندگان میخورند، بخورم.» بعدازظهر برای شستن لباسها رفتم که آمد و با همان یک دستی که داشت؛ به من کمک کرد، لباسها را میآورد وسط حیاط میگذاشت و من پهن میکردم. آن روز من دیگر حسین را از خودم نمیدیدم انگار که به عالم دیگری تعلق داشت. هر چه میخواستم خودم را راضی کنم که باز هم بر میگردد، نمیشد. نماز میخواند، گریه میکردم. قرآن میخواند، گریه میکردم. حتی راه میرفت، گریه میکردم. تا اینکه به اتاق رفت و خوابید. بالای سرش رفتم و نگاهی به صورتش انداختم، آرامشی وصفناشدنی در چهرهاش یافتم. به اتاق کناری رفتم و گفتم: «خدایا من که برازنده این مرد نیستم.» چشمانش را باز کرد و گفت: «چه میگفتی؟» گفتم: «داشتم با خدا صحبت میکردم.» گفت: «نه، چه میگفتی؟» جواب دادم: «داشتم میگفتم، من برازندۀ این مرد نیستم، خدایا اگر سالم از جبهه برگشت، یک زن که برازندۀ او باشد برایش میگیرم.» او گفت: «مسلمان، همت بس است!»
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: ناشناس
روزهایی اوج انقلاب بود. آن روز یکی از همسایهها گفت: «دیشب شخصی که چهرهاش را پوشانده بود، برایمان برنج آورد. برای شما هم آورد؟!» گفتم: «نه!»
در فکر این شخص ناشناس بودم تا اینکه چند شب بعد دیدم حسین در ایوان نشسته و بی سر صدا برنج بستهبندی میکند!
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: آخرین سلام، اولین سلام
بار آخری بود که از جبهه تماس میگرفت. صحبتهایمان که تمام شد، قبل از خداحافظی گفت: «سلام مرا به شهدا برسانید.» در جواب گفتم: «من در گلزار شهدا نیستم، چگونه سلام تو را برسانم. الآن هم میخواهم به منزل دخترمان بروم.» خندید و گفت: «خب ناراحت نباش؛ من سلام شما را به شهدا خواهم رساند.» دوازده روز بعد بود که خبر شهادتش را به من دادند و او سلامم را به شهدا رساند.
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: «دست به سینه»
هر دو روز یک بار، عمل جراحی روی دستش صورت میگرفت، طوریکه دست از دیگری کوتاهتر شده بود. آرنج نداشت و دستش از داخل پیچ و مهره شده بود. با تبسم میگفت: «من برای ایستادن درب مسجد خوبم. این دستم را روی سینهام بگذارم و با دیگری گلابپاش بگیرم تا مردم بگوید برای خوشآمدگویی ایستاده!»
به نقل از همسر شهید