منتخب وصیتنامه شهید والامقام عبدالحسین ایزدی
خدایا وقتی که امام را شناختم، اسلام عزیزت را شناختم، چون او مردی از تبار رسول و علی و حسینت بود و همچون آنان زندگی کرد و همانند آنان تودههای میلیونی ایران را به امت اسلام مبدل ساخت و او بود که بعد از هزار و چهارصد سال، حکومت اسلامی را بنا کرد و عمر و زندگانی خود را روی این کار گذاشت. خدایا از تو میخواهم که او را عمری طولانی و با برکت عطا فرمایی تا همه شاهد سپردن پرچم لا الله الا الله به دست با برکت حضرت ولی عصر(عج) باشیم.
و پیامی کوتاه به امام بزرگوار که ای امام ما فرزندان تو تا آخرین قطره قطره خونمان خواهیم جنگید و اجازه نخواهیم داد که حکومت اسلامی کوچکترین ضربهای ببیند که این عهد و پیمانی است که از اول جنگ با خدای خود بستهایم و اگر هم لیاقت کشته شدن در راه خدا را داشتیم و کشته شدیم که به آرزوی دیرینهمان رسیدهایم که خود شهادت را پذیرفتهایم.
زندگینامه سردار شهید عبدالحسین ایزدی
فرمانده گردان پیاده لشکر8 نجفاشرف
حفظ قرآن به صورت موضوعی را از نُه سالگی در کنار دروس مدرسه آغاز کرد و علاوه بر آن، نهجالبلاغه، صحیفۀ سجادیه و کتابهای شهید مطهری را میخواند. ورزش را در کنار درس دنبال میکرد. ورزشهای انفرادی مثل تنیس و دوچرخهسواری جزئی از زندگی او بود. دیپلمش را در رشتۀ تجربی گرفت. عبدالحسین الگویی از تقوا و پاکی بود، تجسم عینی ایثار و اخلاص. ویژگی بارز او صداقتش بود که زبانزد همه است. فرزند پرخروش و فداکار اسلام بود که سالها قبل از پیروزی انقلاب با شناختی که از خود، جامعه و مکتبش داشت، با رشد و بینشی که در اثر مطالعه و برخورد با افراد متعهد و مکتبی پیدا کرده بود، به مبارزۀ طولانی و طاقتفرسا پرداخت. در ضمنِ تحصیل به جلسات عقیدتی و سیاسی مخفیانه راه یافت. ساعات فراغت خود را با فعالیتهای پُر ثمر در امر کشاورزی غنی میکرد.
سال 1356 وقتی فاجعۀ دلخراش زلزلۀ طبس رخ داد، به همراه افرادی چون: شهید حسنعلی صالحی و شهید محمدعلی حجتی برای کمک به زلزلهزدهها عازم طبس شدند. سهمش در انقلاب از آنجا شروع شد که با کمک دوستانش در سقوط چند کلانتری در مراکز کوچک و بزرگ تهران حضور داشت. با توجه به دسترسی نداشتن به وسایل تکثیر و چاپ، به همراه دوستان مبارزش، اعلامیه های امام خمینی را با دست مینوشتند و بین مردم پخش میکردند. برای استقبال از ورود امام به ایران، همراه کاروانی از نجفآباد به تهران رفت تا شاهد به ثمر نشستن خروش مردم و پیروزی حق بر باطل باشد.
بعد از پیروزی انقلاب و با صدور فرمان امام، مبنی بر تشکیل جهادسازندگی به شهرها و روستاهای محروم رهسپار شد تا فرهنگ انقلاب را ترویج دهد. در حد توان خود، به یاری محرومان میشتافت. در این مدت علاوه بر کار بدنی، کار فکری را هم فراموش نمیکرد و شبها به مطالعه و آموزش میپرداخت. در جریانات سیاسی همواره با دیدی وسیع مسائل انحرافی را شناسایی و با آن به مبارزه میپرداخت، به خصوص در برگزاری اولین دورۀ انتخابات مجلس شورای اسلامی. در این راه جراحات و ضرب و شتم زیادی را متحمل شد. او همچنین با هوشمندی تمام، به ماهیت بنیصدر پی برد و در مقابله با جریان فکری او تردیدی نکرد. کمک به مردم مظلوم فلسطین در رأس فعالیتهای او بود. ارادت عبدالحسین به امام و آیتالله بهشتی بر کسی پوشیده نبود.
با هجوم عراق و آغاز جنگ تحمیلی، جزء اولین گروه از نیروهایی بود که به جبهۀ نثاره و فارسیات رفت. پس از پایان مأموریتش، از طریق جهادسازندگی نجفآباد عازم آبادان شد و در کمکرسانی و پشتیبانی از رزمندگان نقش مهمی را ایفا کرد، به خصوص در ساخت جادۀ آبادان ماهشهر (جادۀ وحدت) که برای انجام عملیات ثامنالائمه مؤثر بود. در همین عملیات از ناحیۀ پا مجروح شد. وی از اولین افرادی بود که به همراه دوستان شهیدش محمدعلی حجتی، محمدباقر قادری و ... با سپری کردن دورۀ آموزش ادوات زرهی در ارتش، به تشکیل گردان زرهی المهدی اقدام کردند که زمینهای شد برای تشکیل گردانهای زرهی سپاه، از جمله گردان زرهی تیپ 25 کربلا که از بازسازی تانکها و پیامپیهای تعمیر شده توسط جهاد نجفآباد در آبادان شکل گرفت. با عضویت در سپاه نجفآباد، فعالیتش را در قسمت پایگاه منتظران شهادت در مسجد امامصادق(ع) ادامه داد و در جذب نیروهای بسیج برای انجام کارهای نظامی و فرهنگی نقش پویا و ارزندهای داشت. دوباره به جبهه رفت و در عملیات مولای متقیان(ع) شرکت کرد. در مقابله با تک ارتش عراق در تنگۀ چزابه تعداد زیادی از دوستان و نیروهای تحت امرش به شهادت رسیدند و خود نیز به شدت مجروح شد. بعد از بهبودی، بار دیگر به جبهه بازگشت و با سِمت فرمانده گردان امام رضا(ع) در عملیات رمضان شرکت کرد. در همین عملیات بود که ترکش خمپاره به سرش اصابت کرد و موقع سوار شدن به آمبولانس دوباره از ناحیۀ پا مجروح شد. پس از ده روز بستری شدن در بیمارستان قائم مشهد مقدس در طلوع فجر دوم مرداد ماه 1361 بعد از بیرون آمدن از حالت اغماء تیمم کرد و نماز صبح را به صورت نشسته خواند. پس از سجده و صدا زدن نام ائمه و شهدای جنگ، در جوار بارگاه امام رضا(ع) در حالی که سر بر دامان مادر داشت، به شهادت رسید. دو برادرش به نامهای محمدرضا و عبدالرحیم نیز در دفاع مقدس به شهادت رسیدند و نام این خانواده را در تاریخ پر افتخار نجفآباد ثبت کردند.
عنوان خاطره: یکپارچه شور و ذوق
از کودکی جذب کلاسهای معنوی شده بود. کشش معنوی این جلسات، روح بیقرار او را مجذوب کرده بود و عاشق. کلاس چهارم ابتدایی بود که مصرانه در جلسات سخرانی آقای صالحی شرکت میکرد. روزی عبدالحسین آمد و با هیجان گفت که من امشب میخواهم سخرانی کنم؛ اما نمیدانم چه بگویم. گفتم: «چند آیه از قرآن را به تو یاد میدهم، همان را بخوان.» پنج آیه از سورهی الرحمن را به او یاد دادم و عبدالحسین اینقدر این آیات را خواند تا اینکه حفظ شد. شب هنگام وقتی در جلسه حاضر شد و این آیات را خواند، مسجد یکپارچه شور و ذوق شد و همه تشویق کردند. حاجآقا صالحی، کتاب «شهید جاوید» را به او هدیه داد و گفت: «کوچکترین فردی که از زمان آمدن من به این مسجد تا حال، سخرانی کرده است، عبدالحسین بوده.»
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: حرفهای تنهایی
کوچک بود؛ اما همة همّ و غمش موقع نماز، حضور در مسجد و فیض بردن از نماز جماعت بود و نسبت به این امر استمرار داشت. هر بار که خانهمان را عوض میکردیم نزدیک مسجد میشدیم، مسجد جامع، مسجد صفا یا صاحب الزمان (عج). شیفتگی او برای حضور در جمع مسلمانان وصف ناشدنی بود. توجه او به انجام واجبات، تنها به نماز جماعت خلاصه نمیشد. هنوز دورة ابتدایی را تمام نکرده بود که مصمم شد برای گرفتن روزه. این تصمیم تا آنجا جدی بود که در آن سن و سال حتی یک روزة قضا نداشت. روزی به شدت مریض شد تا جایی که کارش به پزشک و دوا رسید. دکتر ابوترابی تاُکید داشت که عبدالحسین به هیچ وجه روزه نگیرد؛ اما او قاطع گفت: «بلاخره یک روز، زمان مرگ فرا میرسد، حال چه آدمی روزه بگیرد و چه نگیرد!»
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: خودجوش
رفتار و کردارش کم نظير بود و الگو. صميمت و تواضع در تمامي سکناتش مشهود بود و بارز. اگر کار بود، عبدالحسين هم بود. اگر رفاقت بود، عبدالحسين هم بود. اگر دعا و مناجات بود، عبدالحسين هم بود.
مشکلات که بروز ميکرد، پاي ثابت بود براي حل و فصلشان. اهل فرمان دادن نبود، دستوري اگر بود خود اجرا ميکرد، مثل نيرويي ساده. پيش قدم شدنش براي بهبود امور، انکار ناشدني ست. ميماند تا آخر راه. به کسي نميگفت بيا نگهباني بده، خود ميرفت براي نگهباني و اين يکي از بزرگترين درسها اين فرمانده بود به نيروها. درسي که در آن قبول شد، آن هم با بهترين نمره. نمرهاي که خداوند به او داد و بهشت پاداشي بود که ارزانياش شد.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: روز مُراد
ماه رمضان بود و عملیات هم رمضان. رمضانِ آن سال معطر بود به عطر شهادت و عبدالحسین نیز. او که فرمانده گردان امام رضا (ع) بود و مصمم تا زخمیها را به عقب منتقل کند، در حالی که خود نیز زخم برداشته بود. با عجله سوار ماشین شد تا به مدد مجروحان برود که خمپارهای زوزهکشان در کنارش منفجر شد و نتوانست تعادل ماشین را حفظ کند و واژگون شد. موج انفجار آسیبی جدی به عبدالحسین وارد کرده بود تا جایی که باید به سرعت منتقل میشد به اهواز. از آنجا انتقال یافت به مشهد، جایی که مشهد شهادتش شد.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: عشق به شهادت
برای شناسایی رفته بود نوک خاکریز؛ اما آنچه میدید، پیکرهای خونین همرزمانش بود. آنان که ساعاتی قبل در کنارش میجنگیدند. از دیدن این منظره سخت متأثر شده بود که ناگاه گلولۀ توپی در خاکریز فرو رفت و موج آن انفجار مهیب، عبدالحسین را به گوشهای پرتاب کرد. زخمی شده بود. منتقلش کردند به بیمارستان، اما زمان زیادی نگذشت که از آنجا فرار کرد. نمیتوانست آرام بنشیند و به یاد آورد جانفشانی عزیزان همرزمش را. اصلاً آرامش با روح بیقرارش سرِ ناسازگاری داشت. او بود و خدای خود و عشقی که به شهادت داشت.
قسمتی از زندگینامه شهید