زندگینامه سردار شهید حاج غلامرضا صالحی
جانشین فرمانده لشکر27 محمد رسولالله(ص)
دورۀ کودکی غلامرضا در نجفآباد و در میان مزارع سرسبز کشاورزی گذشت. علاقه به فراگیری علوم دینی و قرائت کلامالله موجب شد حوزه علمیۀ حاج شیخ ابراهیم ریاضی را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کند. در آنجا به مدت دو سال از محضر اساتیدی چون آیتالله ایزدی بهرهمند شد. مطالعات گستردۀ غلامرضا در این دوران، مثالزدنی است. در آن زمان عدهای از شخصیتهای مذهبی بازداشت و تبعید شدند و ساواک حوزۀ علمیه را تعطیل کرد. غلامرضا خطاب به مأموران شهربانی گفته بود: «این چه دولت و چه نظامی است که مخالفِ با سواد شدن مردمش است؟» و به دست مأموران اذیت و آزار زیادی را متحمل شد. پس از آن تصمیم گرفت برای ادامۀ تحصیل به قم مهاجرت و در مدرسۀ حقانی ثبتنام کند؛ ولی به علت مشکلات مالی موفق به انجام این کار نشد. به فکر افتاد برای ادامۀ تحصیل چند ماه کار کند؛ لذا در یزدآباد اصفهان در کنار پدر به کار مشغول شد. روزها کار میکرد و شبها به درس خواندن مشغول بود. این دوره همزمان شده بود با انقلاب و او تا پاسی از شب به همراه دوستان انقلابیاش در جلسات مذهبی و چاپ و پخش اعلامیهها تلاش میکرد.
در حال گذراندن دورۀ سربازی بود که با شنیدن فرمان امام، از پادگان محل خدمت فرار کرد و به جمع مردم انقلابی پیوست. در بهمن ماه 1357 با چند تن از دوستان خود به تهران رفت و جزء گروه محافظان در کمیتۀ استقبال از امام خمینی شد. انقلاب که پیروز شد، ادامۀ خدمت سربازیاش را در کمیتۀ انقلاب اسلامی اهواز سپری کرد. وقتی به زادگاهش برگشت، عضو این نهاد انقلابی در نجفآباد شد، سپس به تهران مهاجرت کرد و با محمد منتظری به مبارزۀ سیاسی با گروهکهای لیبرال پرداخت. همچنین در چاپ روزنامۀ پیام شهید که زیر نظر محمد اداره میشد، همکاری و فعالیت کرد. حضور در آموزشهای نـظـامـی و چریکی در سوریه، همچنین سفر به کـشورهای لیبی و الجزایر از جمله همکاریهایش با شهید محمد منتظری بود.
با آغاز جنگ تحمیلی، به سپاه پیوست و همراه یک گروه صد نفری که خودش فرمانده آن بود، عازم منطقۀ سر پل ذهاب شد. در عملیات الیبیتالمقدس که به عنوان فرمانده گردان عمل میکرد، از ناحیۀ پا به شدت زخمی و حدود دو ماه در بیمارستان تهران بستری گردید، سپس به جبهۀ غرب رفت و نزدیک یک ماه به کار شناسایی در کوهستانهای صعبالعبور و پُر برف منطقۀ شمال عراق مشغول شد. با توجه به توانایی، مدیریت و روحیۀ رزمی زیادی که داشت، سال 1362 در قرارگاه حمزه سیدالشهدا مسئولیت هماهنگی واحدهای عملیاتی قرارگاه را بر عهده گرفت.
در عملیات قادر، نمایندۀ رسمی سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش شبانه روزیاش در هماهنگیهای لازم بین این دو نیرو نقش مهمی را ایفا کرد. از اوایل سال 1365 تا اواسط سال بعد با سِمت مسئول عملیات قرارگاه نجف در طرحریزی عملیاتهای مختلف نقش فعالی را ایفا کرد. همانگونه که یک طراح عملیاتهای نظامی بود، عنصری فرهنگی نیز به شمار میرفت و هیچ وقت از کتاب و کتابخوانی فاصله نگرفت. از جمله مسئولیتهایش میتوان به: عضویت در کمیتۀ انقلاب اسلامی، قائم مقام سپاه پاسداران نجفآباد، فرمانده گردان در لشکر8 نجفاشرف، معاون رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا، مسئول عملیات قرارگاه نجف و قائم مقام لشکر27 محمد رسوالالله(ص) اشاره کرد. سردار سرلشکر ایزدی دربارۀ ایشان میگوید: «نقش او در دفع حملههای دشمن در استراتژی دفاع متحرک، به یادماندنی است.»
تنگۀ ابوغریب در 22 تیر ماه 1367 حکایتی عجیب از پرواز غلامرضا داشت. سی سال بیشتر نداشت و هنگامی که گردان عمار را به جلو حرکت میداد، اصابت ترکش گلولۀ توپ دشمن به پاها و بدنش، او را به زمین انداخت و به مقام وصال رساند. آخرین کلام او در واپسین لحظههای زندگی سعادتمندانهاش ذکر مقدس «یا حسین» بود. غلامرضا از خود زندگینامه، خاطرات و دفتر یادداشتهای روزانه به یادگار گذاشته است که بخشی از آن با عنوان تک آخر به اهتمام احمد دهقان به چاپ رسیده است.
عنوان خاطره: صندلی خالی
سال 1364 نام من برای زیارت بیتاللهالحرام از طرف سپاه اعلام شد. شور و شعف خاصی سراپای وجودم را فراگرفت. وسایلم را آماده کردم و برای خداحافظی با اقوام، به نجفآباد رفتم. صبح روز بعد با خوشحالی به سمت تهران حرکت کردم. اما قبل از راهی شدن، برادر محسن رضایی با سفر بنده مخالفت نمود. با سرهنگ صیادشیرازی که صحبت کردم، متوجه تمایل ایشان به ماندنم در ایران شدم. در آخرین ساعت حرکت کاروان، برای خداحافظی با برادران در فرودگاه حاضر بودم. گذرنامه و بیلط نزدم بودم. آنها اصرار داشتند که همراهشان بروم. با خودم گفتم که شاید این امتحانی بزرگ از جانب پروردگار است که علیرغم علاقه به سفر حج به جبهه بازگردم. ساعت یازده شب هواپیما به طرف جده پرواز کرد و صندلی من خالی ماند.
به نقل از شهید
عنوان خاطره: مثل یک فرشته
قرار بود چند روزی میان کوهها بمانیم. سردار صالحی برایمان برنامهریزی کرد. غذای مختصری برداشتیم. در این مسیر شهید هاشم سلیمانیان که ایشان نیز فرمانده بود، همراهیمان میکرد. بالای یکی از قلهها که رسیدیم، هاشم دستش را روی سنگی گذاشت و یک مرتبه سنگ از کوه جدا شد و او با همان سنگ به عمق دره سقوط کرد. از لطف خدا به صخرهایی میان راه برخورد و همان صخره مانع پرتابش شد. حدود هشت تا ده متر و شاید بیشتر سقوط کرده بود. راه را پیدا کردیم و پایین رفتیم.
پانزده دقیقه طول کشید تا به او رسیدیم. زخمی، بیهوش و غرق در خون بود. سردار صالحی او را با چفیه به پشت کمرش بست و از مکانهایی که عبورش برای ما دشوار بود پایین آمد. از قله که پایین میآمدیم، صبح شده و آفتاب طلوع کرده بود. ساعت یازده در کوهپایه بودیم. هاشم را روی زمین گذاشت و بدنش را ماساژ داد. به هوش آمد. کنارش آتشی روشن کرد و گفت: «همین جا باش.» سپس دوان دوان پایین رفت و بعداز مدتی با ماشین برگشت و او را به بیمارستان رساند.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: نخستین عملیات در روز
حین انجام عملیات الیبیتالمقدس دشمن توانسته بود یکی از خاکریزها را دور زده، از طریق آن، از پشت، رزمندگان را هدف گلولۀ مستقیم تانک قرار دهد. با شهید غلامرضا صالحی تماس گرفته از او خواستم به هر نحو امکان دارد خاکریز را فتح کنند تا آتش دشمن خاموش شود. این اولین عملیات لشکر نجف در روز بود. روزِ روشن جلوی دید مستقیم دشمن باید به استقبال تیربار و تانک میرفتند. در این هنگام شهید صالحی همراه معاونش شهید مهدی طالب روی خاکریز رفتند و با حرکات خود باعث تهییج سایر رزمندگان شدند و با یک یورش مردانه خاکریز دشمن را فتح کردند.
به نقل از همرزم شهید
خاطره: سرد اما شیرین
یکی از روزهای سرد زمستان در سالهای دفاع مقدس را تجربه میکردیم. در مسیر بازگشت از کرمانشاه، جایی که سرما در مغز استخوانمان نفوذ میکرد و گویی باد صورتمان را سیلی میزد، در منطقهای اطراف همدان با شهید صالحی همراه و مشغول رانندگی بودم. شهید صالحی گفت: «دلم بستنی میخواهد!» تنها چیزی که در آن شرایط به ذهن نمیرسید! هر چه سعی کردیم، ایشان را قانع کنیم که در این هوای سرد نمیشود بستنی خورد، موفق نشدیم. بعد از اینکه به یک مغازه رسیدیم، رفتم و به مغازهدار گفتم: «بستنی دارید؟» وقتی تعجب فروشنده را دیدم به ناچار به او گفتم: «دوستم مریض است فلان بیماری را دارد خوراکی سرد برایش خوب است.» فروشنده گفت: «باید توی یخچال را ببینم.» همان وقت شهید صالحی فوری پیاده شد، آمد و دو کیلو بستنی که در یخچال مغازه مانده بود را به صورت دو ظرف یک کیلویی خریداری کرد. یکی از ظرفها را به من داد و یکی هم دست خودش بود. از من خواست تا شیشهی ماشین را پایین بکشم، خودش هم این کار را کرد. تا رسیدن به یک قهوهخانه از شدت سرما میلرزیدیم، یک قاشق میخوردم و تا حواسش پرت میشد دو قاشق میانداختم بیرون. به محض اینکه به قهوهخانه رسیدیم زود پیاده شد و رفت بخاری قهوهخانه را بغل کرد! از شدت سرما میلرزید. به او گفتم: «این چه کاری بود که کردی!؟» گفت: «تا حالا چند تا بستنی خوردهای؟ هزارتا، دوهزارتا، کدامش یادت مانده؟ هیچ کدام، حالا این بستنی که با من خوردی تا آخر عمرت بیادت میماند و برایت یک خاطرهی شیرین میشود.»
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: مقررات برای همه
شهید صالحی در سمت خود بسیار جدی برخورد میکرد. در عین حال که با همه رفیق و دوست بود، جنبهی نظامیگری را نیز رعایت میکرد. یک روز مریض بودم و سر کار نرفتم. فردای آن روز علت عدم حضورم را جویا شد. گفتم:«سرم درد میکرد.» برایم غیب رد کرد، با وجودی که با هم بسیار صمیمی بودیم. همیشه به مقررات احترام میگذاشت.
به نقل از همرزم شهید