سردار شهید رحمتالله کاشانی (مصدق)
مسئول کلینیک نبیاکرم لشکر 8 نجفاشرف
پدرش حاجاسدالله مصدق در سال 1338 به زیارت عتبات عالیات رفت. در حرم امام حسین(ع) از خدا فرزند پسری خواست. چند ماه بعد در اولین روز از مرداد ماه 1338 رحمتالله در روستای جلالآباد به دنیا آمد. عقیده داشتند که چون او را در حرم امام حسین(ع) از خدا طلب کردند، روزی مثل مولایشان با شهادت در جوار حق آرام میگیرد.
کودکی فعال بود و دانا. بسیار خودجوش بود و به راحتی با گروه همسالانش ارتباط برقرار میکرد. رحمتالله در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در خانهسازی تا آنجا به پدرش کمک کرد که مجبور شد یک سال ترک تحصیل کند؛ اما سال بعد، دو سال را با هم خواند. شبانه درس میخواند و روزها با پدرش در روستاهای اطراف برای خانوادههای روستایی دارِ قالی بر پا میکرد.
پس از پیروزی انقلاب به همراه دوستان و همفکران خود، عضو پایگاه بسیج شد و با جدّیت در برنامههای مذهبی شرکت میکرد. با اتمام دورۀ هنرستان، عضو سپاه پاسداران شد و ادامۀ فعالیتهای خود را در سپاه و در سِمت مسئول بهداری و امور مجروحان ادامه داد. خود بر اعزام مجروحان و جانبازان به مراکز درمانی شهرهای مختلف نظارت میکرد. هم زمان با کمک به مجروحان در پشت جبهه، با نزدیک شدن زمان عملیات در جبهههای غرب و جنوب، به موقع در واحد بهداری حضور مییافت و در سِمتهای مختلف نقش مهمی در جهت درمان و مداوای مجروحان ایفا میکرد. در عملیات قادر مسئولیت پُست امداد را بر عهده داشت. پس از آن به جنوب رفت و تا سال 1364 در جبهههای جنوب مشغول شد.
دستِ خیر هم داشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفتند قطعه زمینی را که به منظور ایجاد بهداری اهدا شده بود، سامان بخشند. گاه هر کدام که به جبهه میرفتند، آن یکی میماند و امور بهداری را به عهده میگرفت. تلاشهای شبانهروزی او برای احداث و راهاندازی کلینیک نبیاکرم(ص) نجفآباد بر هیچ کس پوشیده نیست، تا جایی که در سال 1370 بهداری سپاه نجفآباد به
پلیکلینیک نبیاکرم(ص) تبدیل شد. با توجه به تواناییهایش و اینکه خود از بنیانگذاران کلینیک بود، به عنوان مسئول آن انجام وظیفه کرد. به قول خانوادهاش، کلینیک خانۀ دوم رحمتالله بود.
در مراسم شهدا شرکت میکرد و موقعی که خبر شهادت کسی را میشنید، آرزوی شهادت میکرد. در تحمل مصائب، بسیار صبور بود و به جای دل سپردن به مردم، مشکلات و مصائب را با خدای مهربان در میان میگذاشت. همیشه میگفت: «تا میتوانید دستگیر مردم باشید و گره از کار آنان باز کنید.» 22 بهمن 1364 حین عملیات والفجر8 در منطقۀ فاو، وقتی که ماسک خود را به یکی از رزمندگان داد تا از خطر صدمات گاز شیمیایی خردل در امان بماند، خود شیمیایی شد و بلافاصله به اهواز، سپس به تهران اعزام شد و پانزده سال بار مشکلات ناشی از تنفس گازهای شیمیایی را بر دوش کشید.
برای درمان، مدت سه ماه در بلژیک بود و پس از آن دو بار نیز به آلمان عزیمت نمود؛ اما گویی تنگی نفس، سرفههای خشک و خِس خِس سینه میخواست که تا آخر عمر همدمش باشد. پوستش سوخته و چشمانش مجروح بود. این امدادگر جبهۀ فاو، شده بود جانباز مجروح شیمیایی 70 درصد. با اینکه در نماز نفس کم میآورد، خود را به خدا نزدیک میکرد.
با توجه به شرایط سخت جسمیاش درس خود را دنبال کرد و لیسانس پرستاری گرفت. هیچگاه از کلینیک و پرسنل آن غافل نمیشد. به بیمارانی که توانایی مالی نداشتند، توجه ویژهای داشت و گاه با درمان رایگان به مشکل آنان رسیدگی میکرد.
9 بهمن 1379 بود که این رزمندۀ ایثارگر، پس از تحمل سختیهای فراوان در بیمارستان ساسان تهران به جمع شهدا پیوست.