پنجمین فرزند خانواده بود که در سیزدهم فروردین ماه 1343 در بهبهان متولد شد. تا چهار سالگی به همراه خانواده در آن شهر زندگی کرد و پس از آن به نجف آباد عزیمت کردند. مدت ده سال را هم در نجفآباد گذراندند. پس از آن در سال 1356 به روستای جلال آباد که زادگاه مادرش بود، رفتند. تحصیلاتش را تا پایان پنجم ابتدایی در مدرسۀ خواجهنصیرطوسی در جلال آباد گذراند. پانزده سال بیشتر نداشت که از نعمت پدر محروم شد. در سایۀ پُر مِهر مادر و دامان پاکش رنج و دوری از پدر را به دوش کشید. هنوز در هجران و داغ از دست دادن پدر میسوخت که در هیجده سالگی مادر مهربانش هم چهره در نقاب خاک کشید. بعد از فوت پدر و مادر برای برادر کوچکترش، هم پدر بود و هم مادر. تا زمانی که والدینش در قید حیات بودند لحظهای از کمک به آنها غافل نشد و همیشه احترامشان را نگه میداشت. در سال 1360 ازدواج کرد. حاصل ازدواجش دختری به نام زهره بود که هم اکنون زینبوار ادامه دهندۀ راه پرافتخار پدر میباشد. در طول سه سال زندگی مشترک، با همسر و فرزندانش بسیار مهربان بود و با آنان عاشقانه رفتار میکرد. در نظافت خانه و بچهداری به کمک همسرش میشتافت و در نمازهای جمعه حضوری فعال داشت. تا جاییکه میتوانست به مردم، دوستان و آشنایان کمک میکرد. اوقات فراغتش را با مطالعۀ کتب درسی، آموزشی و کتب شهید مطهری میگذراند. با اینکه در کارخانه ریسندگی و بافندگی اشتغال داشت، به خاطر رفاه و آسایش خانواده اضافه کاری هم میکرد. در زمان انقلاب در صحنۀ مبارزه آگاهانه و پرنشاط حضور مییافت. در عاشورای سال 1357 همراه دوستانش مجسمۀ شاه را از مرکز شهر پایین کشیدند. بعد از انقلاب در بسیج ثبت نام کرد و فعالیتهای فرهنگی خود را در آنجا ادامه داد.
برای انجام خدمت مقدس سربازی ابتدا به کرج و پس از آن به شیراز اعزام شد. پس از سربازی در یک دورۀ آموزشهای نظامی- رزمی زیر نظر سروان صفری شرکت کرد و دواطلبانه به جبهه رفت. در این مدت به وسیلۀ نامه با خانوادهاش در ارتباط بود. زمانیکه به مرخصی میآمد، به اوضاع خانواده رسیدگی میکرد. بعد از آخرین مرخصی، دهم فروردین ماه 1363 از طرف ارتش دوباره به جبهه اعزام شد. با حضور در گردان پیاده مسئولیت تک تیرانداز را بر عهده گرفت و در عملیات خط پدافندی حضور یافت. سرانجام ششم اردیبهشت 1363 براثر اصابت ترکش خمپاره به سر، صورت، دست، پا و پهلو، در منطقۀ سومار«استان کرمانشاه» به درجۀ رفیع شهادت نائل شد. علی لطفیدوست صمیمی و همشهریاش نیز همراه وی بود. آنان در حال سنگرسازی بودند که هدف خمپارۀ دشمن قرار گرفتند و هر دو با هم به شهادت رسیدند. پیکرهای پاک حمید و علی بعد از تشییع در نجف آباد در گلستان شهدای روستای جلال آباد در آغوش خاک سپرده شد.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: باید برویم
شب قبل از شهادت٬ در نامهای برایم نوشته بود:
«در عالم خواب٬ حضرت زهرا (س) را مشاهده کردم. به او گفتم: خانم٬ من زن و بچه دارم. اما حضرت فرمود که باید دنبال ما بیایی.
سه چهار زن چادر مشکی نیز آمده بودند و میگفتند که حمید باید بروی.»
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: فداکاری
با حمید تصمیم گرفتیم که به شیراز برویم. نزدیکیهای صبح رسیدیم٬ نماز را در شاهچراغ خواندیم و پس از انجام زیارت٬ بیرون آمدیم. همینطور که در خیابان قدم میزدیم٬ زنی را دیدیم که کفشهای خود را درآورده و به ما میگوید که این کفشها را از من بخرید. حمید خیلی ناراحت شد گفت: «یدالله پولی روی هم میگذاریم و به این زن میدهیم.»
پس از دادن پول٬ زن بسیار خوشحال شد و قدردانی کرد.
واقعاً دوست صمیمی و مهربانی را از دست دادم.
به نقل از دوست شهید: آقای یدالله اسماعیلی