خاطره: کبوتر
به من و بچههایم خیلی علاقه داشت ما نیز او را دوست داشتیم.
یک شب خواب دیدم مهدی یک کبوتر شد و مرا برد روی درخت بزرگی که آنجا خانه داشت.
گفت: «این خانۀ من است.»
گفتم: «من هم میخواهم اینجا پیش تو باشم.»
در جوابم گفت: «نمیشود بچه هایت پایین منتظر تو هستند بیا برویم پیش آنها.»
به نقل از خواهر شهید
خاطره: شب آخر
مهدی زیاد اهل شوخی نبود.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش تعریف کرد: «شب آخر که با او بودیم صدای گریه شنیدیم. رفتیم دیدیم مهدی است داشت نماز شب میخواند و هیچ موقع آن را ترک نمیکرد. شروع کردیم با او شوخی کنیم رو به ما کرد و گفت: «بروید من فردا پیش شما نیستم.»
به نقل از مادر شهید