منتخب وصیتنامه شهید والامقام عباسعلی سالمی
خدايا تو خود شاهدي كه من نتوانستم خود را هم رديف صالحين قرار دهم و اعمال خود را صالح نميدانم و هر چه فكر ميكنم شرمندهام كه خود را جزء صالحين بدانم اما وقتي به گفتۀ امام سجاد نگاه ميكنم ميبينم كه امام سجاد ميگويد: «خدايا چگونه تو را بخوانم كه من بنده تو هستم و چگونه اميد از تو بردارم كه تو تو هستي.»
خدايا من هم به گفته امام سجاد اميد از تو بر نميدارم و از تو ميخواهم كه اگر اعمال من خوب نيست تو خود از در رحمتت به من رحم كنی. آمين يا رب العالمين
و اما چند تذكر لازم ميدانم با اينكه خود را قابل تذكر دادن نميدانم ولي تا آنجا كه ميدانم اين است كه چون دنيا با چشم خاصي به ملت ايران نظر دارد و كليه مستضعفين جهان چشم به راهند كه اين انقلاب به كجا خواهد رسيد از مردم مبارز و مسلمان ایران ميخواهم كه هر چه سريعتر خود را با احكام و برنامههاي اسلام آشنا كنند و مخصوصاً اداره آموزش و پرورش و حوزههاي علميه بايد در اين موضوع دقت بيشتري داشته باشند و انقلاب فرهنگي را سريع شروع كنند انشاءالله.
سردار شهید حاج عباسعلی سالمی
فرمانده گردان استحکامات لشکر 8 نجفاشرف
گَرد یتیمی که بر زندگیاش سایه افکند، روزگار سخت و فقیرانهای را حس کرد. کودکی بیش نبود که پدرش از دنیا رفت و اینگونه در راه تحصیلش مشکلات فراوانی به وجود آمد؛ اما عزّت زندگی هیچ گاه جای خود را به ذلّت و منّت نداد. استقامت و پشتکارش باعث شد که شبها از شدت خستگی کارهای روزمره، روی دفتر و کتابهایش به خواب برود. دست و پنجه نرم کردن با این مشکلات بود که او را به موفقیت و درجات عالی رساند. به خاطر تأمین معاش زندگی با مادرش، در کارخانۀ ریسندگی و بافندگی به کار مشغول شدند و به خاطر همین کار پُر از مشقّت بود که مادرش دو سال مبتلا به بیماری سختی شد. نوجوانی هفده ساله بود که از نعمت مادر نیز محروم شد و زندگی را با مادربزرگش ادامه داد. در کنار قرآن، تفسیر نمونه، تفسیر المیزان و کتابهای شهید مطهری را مطالعه میکرد.
به ائمۀ اطهار مخصوصاً امام حسین(ع) و قمربنیهاشم ارادت خاصی داشت و در سختیها و مصایب به آنان توسل میجست.
پس از پایان خدمت سربازی با کمترین امکانات، برای تشکیل خانواده اقدام به ازدواج کرد و همزمان با کار بنّایی، شبها برای ارتقای روح معنویاش به حوزۀ علمیه میرفت. جزء شاگردان آیتالله ایزدی بود. تحصیل درسهای حوزه را در رشتۀ علوم اسلامی ادامه داد. به تدریس قرآن عشق میورزید. همیشه از آیههای قرآن و حدیث بزرگان دین برای تربیت فرزندانش استفاده میکرد. در دوستیابی آنان حساس و دقیق بود. معتقد بود که انتخاب دوست و همراهی با او در سعادت و شقاوت فرد تأثیر بسزایی دارد. در همه حال به فکر اندوختن توشهای برای آخرتش بود. شاید بتوان گفت که خدمت به خانواده را از عبادات میدانست، تا جایی که پس از تصادف دلخراشی که حوالی مشهد برای آنان اتفاق افتاد و خانوادهاش آسیب شدیدی دیدند، ماهها پرستاری همسر و فرزندانش را بر عهده گرفت. او فقط به خود و خانوادهاش نمیاندیشید. جامعه و رفع مشکلات آن، جزء لاینفک زندگیاش بود، تا جاییکه همیشه سعی داشت خانوادههای از هم پاشیده را سامان بخشد و صلح و صفا را به جای کدورت و کینه بنشاند. فعالیتهای او منحصربهفرد بود، چه در پیروزی انقلاب که نوار و اعلامیههای امام را شجاعانه پخش میکرد و چه از تشکیل کلاسهای قرآن برای نیروهای نظامی، شهربانی و حتی زندانیان زمان شاه.
سال 1360 وارد سپاه شد. کار ساخت و ساز مدرسه را در روستاهای اطراف نجفآباد پیگیری کرد، به این امید که روزی در این مدرسهها کلاسهای قرآن و سخنرانی مذهبی بر پا شود.
راهی مناطق جنگی شد و مسئولیت تیم مهندسی پل و سنگرسازی در جبهههای جنوب را بر عهده گرفت و با ارائۀ طرحهای ابتکاری و ماهرانه به فعالیت مشغول شد. شبها بعد از نماز جماعت، کلاس قرآن و تفسیر دایر میکرد. در بازگشت از جبهه، با تشکیل کلاسهای عقیدتی و اخلاقی در پایگاههای بسیج نجفآباد، همچنین در روستاهای اطراف نجفآباد و گاه حتی در نقاط دور از نجفآباد فعالیتهای خود را ادامه میداد.
برپایی کلاسهای اخلاق و احکام و تفسیر قرآن، برای معلمان آموزش و پرورش، برادران پاسدار، آموزشیاران نهضت سوادآموزی و پایگاههای بسیج ادارات و کارخانهها، اوقات فراغتی برای عباسعلی نمی گذاشت. مدتی مسئولیت آموزش عقیدتی سپاه و بسیج بندر لنگه به ایشان محول شد. هیچگاه در خصوص جوانان بیتفاوت نبود. از خمس و زکات مالش غافل نمیشد. وقتی از او میپرسیدند: «چرا هم تابستان روزه میگیری و هم زمستان؟» جواب میداد: «به نیابت از فلان شهید روزه گرفتهام، حقوق شهیدان و حق حقداران را باید ادا کرد.»
از مسئولیتهای ایشان در جبهه میتوان به فرماندهی گردان استحکامات در ساخت: پُست امداد، سنگر فرماندهی، احداث حمام و ... اشاره کرد.
در عملیات والفجر8 با سِمت فرمانده گردان استحکامات لشکر8 نجفاشرف حضور یافت. در روز سوم عملیات به دلیل شدت بمباران هواپیماهای عراقی، در حالی که از انجام کار سنگرسازی بازمانده بود، با چند نفر از رزمندگان به داخل کانالی رفتند. چون ایشان از هر فرصتی به نحو احسن برای آموزش و راهنمایی دیگران استفاده میکرد، در حال بیان داستان شیرینی از قرآن بود که ناگهان راکتی به پشت کانال اصابت کرد و همۀ رزمندگان به دلیل عرض کم کانال بلافاصله به شکل زنجیرهای داخل کانال دراز کشیدند. بعد از اصابت راکت، بمب خوشهای زدند که بر اثر اصابت ترکشهای بمب خوشهای به سر و بدنش به مقام شهادت نائل آمد. دوست داشت سرافراز و خونینبال رهسپار منزلگاه ابدیاش شود که این چنین شد.
عنوان خاطره: رزق
عباسعلی تمام تلاشش را میکرد تا زندگیاش را که با سختی و بالا و پایین زیادی همراه بود زیبا و ستودنی کند و دوست داشت تا دیگران نیز از چنین زندگی برخوردار باشند. او که خود مرد مقید و تربیت یافته در دامان اسلام و قرآن بود تمام سعیاش را به خرج میبست تا در کنار روزمرگیهای روزانه، دیگران را کم و بیش با این دریای معنویت آشنا کند. او در ضمن کار و بنایی کردن، وقتی که تنها دستان او و کارگرانش مشغول به کار بود، ذهن و وجود آنها را نیز به کار میگرفت و از این فرصت چند ساعته بهره میبرد و وجود آنها را با قرآن و احکام آشنا میکرد. نسبت به اصلاح قرائت نمازشان و نیز آشنا کردنشان با معنا و مفاهیم قرآن و همچنین گسترش فرهنگ مطالعه تلاش بیوقفه میکرد؛ حتی به این هم بسنده نمیکرد و همچون پدری دلسوز با تکرار آیات و روایات و نیز معنای آنها و البته با تلاش و همت بالای شاگردانش در طی روز، آنها حداقل یک آیه یا روایت را با معنا از حفظ میشدند و در پایان روز علاوه بر کسب روزی حلال به روزی معنویشان نیز دست مییافتند چیزی که در آن روزها و حتی الان نسبت به آن توجه و دقت عمل نمیشود.
به نقل از دوست شهید
عنوان خاطره: آن روزها
نقل شده است که پادگان محل خدمت پدرم طوری بود که یکی از خانهها به آن اشراف داشت. ایشان هرگاه موقع پست نگهبانیاش فرا میرسید، کتری کوچکی با خود میبرد و آنجا وضو میگرفت و به نماز میایستاد تا مبادا چشمش به نامحرم بیفتد یا به نقل از همخدمتیهایش بسیاری از روزها، روزهدار بود و اینگونه تهذیب نفس میکرد تا مبادا در عنفوان جوانی به گناه مبتلا شود.
به نقل از فرزند شهید
عنوان خاطره: سفر دیگر
رو به او کردم و گفتم: «اگر حرف مرا قبول نداری، برو و از آیتالله ایزدی بپرس که نه تا بچه را برای یک زن تنها بگذارم و به جبهه بروم درست است؟» رفت. وقتی برگشت میخندید. گفت: «آقای ایزدی گفته برو به امید خدا. خدا پشت و پناهت باشد.» حتی سپاه هم اجازه نمیداد به جبهه برود. فردای آن روز آمد و گفت: «سپاه اجازه داد. من میخواهم بروم.» آن شب با تمام همسایهها و آشنایان خداحافظی کرد و خود را آماده کرد تا به جبهه اعزام شود. این سفر دیگری بود.
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: کنارۀ نان
روزی که میخواست اعزام شود رو به من گفت: «برای ظهر ناهار درست کن.» آن روز زنبرداردهایش به همراه خالهاش به خانهمان آمدند. ناهارمان را خوردم. بعدازظهر وقتی آمد از غذای ظهر که ماکارانی بود نخورد. سفره را که پهن کرد رفت ظرف دوغی درست کرد و از کناره نانهای داخل سفره داخل آن ریخت و مشغول تناول شد. گفتم: «غذا که داریم چرا اینها را میخوری؟» جواب داد: «این کناره نانها را کسی نمیخورد و دور ریخته میشود. برای اینکه حرام نشود میخورم.»
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: وقت رفتن بود.
وقت رفتن بود. ساکش را که به دست گرفت همه جای خانه برایم سیاه شد. انگار به من الهام شد که شهید میشود. لب ایوان برگشت و دستم را گرفت و گفت: «خدا صبرت بدهد. خدا اجرت بدهد. فقط از تو خواهشی که داریم این است که پیش مردم گریه نکن.» این را گفت و رفت.
به نقل از همسر شهید