درسهايش خوب بود و اکثر اوقات، دانشآموز نمونه ميشد. در شوراي دانشآموزي نيز فعاليت داشت.
محصل بود که ميخواست به جبهه اعزام شود. به او گفتيم: «فعلاً براي شما، تحصيلات مهمتر است.»
جواب داد: «وقت زياد است.»
شناخته شده راهش را انتخاب کرده بود. در وصيتنامهاش آورده: «مردم بدانند که من با کمال ميل اين راه را پذيرفتم و از اين انتخاب نيز افتخار ميکنم؛ زيرا که اين راه، راه علي (ع)، راه حسين (ع) و راه امامان و راه خميني بيتشکن است. اين راه، راه رستگاري است، راه صراط مستقيم ميباشد. راه خشنودي و راه پيوستن به ياران حضرت مهدي (عج) ميباشد.»
عنوان خاطره: به ديدار امام حسين (ع)
هنوز زخم سرش کامل بهبود نيافته بود. اوايل ماه رمضان بود که با همان وضعيت، براي رفتن به جبهه خود را به اهواز رساند. در آن لحظه برادرش محسن نيز مرخصي گرفته بود و در اهواز به سر ميبرد. ابراهيم طي تماسي سراغ برادرانش را گرفت.
گفتم: «محسن از منطقه به اهواز آمده است.»
با شنيدن اين خبر خوشحال شد.
«دو برادر به هم رسيده بودند. پس از خوش و بش و صحبت در خصوص وضعيت جبههها، به حمام رفته بودند. ابراهيم حنا بسته و به محسن گفته بود: «ميخواهم به ديدار امام حسين (ع) بروم.» تا بعد از ظهر با هم بودند. هنوز زمان زيادي از جدا شدن دو برادر نگذشته بود که مجتبي خبر شهادت عمويش ابراهيم را آورد.»
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: سراغي از جنازۀ شهيد
مدت زيادي از عقد رضا نميگذشت که شهيد شد. جنازهاش را نياورده بودند، مفقودالاثر بود.
با تمام احساس مادرانهام و با زخمي که بر قلبم نشسته بود، مدام به وضعيت همسرش فکر ميکردم و مرتب از ابراهيم ميپرسيدم: «جنازۀ رضا پيدا نشده است؟»
او که خود در آتش اشتياق شهادت ميسوخت، گفت: «مادر جان براي خودم که شد، ميگويم فوراً جنازهام را تحويلت دهند تا ديگر نگران نباشي.»
و ادامۀ صحبتهايش گفت: «مگر وقتي انسان چيزي را براي خدا ميدهد، دنبال آن ميرود؟!»
به نقل از مادر شهید