حسينعلي از مأموريت آمده بود. به اتفاق هم با مادرم براي زيارت قبر شهدا به گلزار شهداي نجفآباد رفتيم. کنار قبر شهيدان حيدرعلي امامي و طالب که قرار گرفتيم، ايشان به ناحيهاي اشاره کرد و گفت که مادر اينجا قبر من است. وقتي من شهيد شوم، مرا اينجا به خاک ميسپارند.
مادرم گفت: «اين چه حرفي است که ميگويي؟»
اما حسينعلي مصمّم روي حرفش تأکيد کرد. مادرم از عمق وجود به زبان آورد که راضيام به رضاي خدا. هر طور که خدا بخواهد همانگونه ميشود.
اکنون قبر ايشان در قطعه يک، رديف يک، همان مکاني است که خودشان اشاره کردند، ميباشد.
عنوان خاطره: عکسِ قبرم
مادرم به حسينعلي گفت: «برو موهايت را کوتاه کن.»
پرسيد: «چرا مگر زشت شدهام؟»
مادرم جواب داد: «نه، فقط چشمهايت ديگر مشخص نيست.»
او نيز رفت و با موهاي بلندش عکس گرفت و بعد موهايش را کوتاه کرد و عکس ديگري انداخت.
چند روز بعد هر دو عکس را نزد من آورد. گفت: «کدام بهتر است که وقتي شهيد شدم از آن استفاده کنيد؟»
عکس دوم را پسنديدم؛ اما ايشان گفت: «بهتر است اين که موهايم بلند است سر مزارم باشد.»
اکنون عکس قبرش همان است که خودش انتخاب کرده بود.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: مالِ بیتالمال
آن روز در مسير باغ، مادرم حسينعلي را سوار ماشين ديد. به ايشان گفت: «حسينعلي چه خوب شد که ديدمت. اين هيزمها را با ماشين به خانه ببر. ميخواهم نان بپزم.»
او به مادرم جواب داد: «چشم. اما اين ماشين مال بيتالمال است. ميروم و دوچرخهام را از خانه ميآورم و هيزمها را ميبرم.»
به نقل از خواهر شهید