زندگینامه پاسدار شهید اسماعیل صالحی:
شهید اسماعیل صالحی 16 مرداد ماه 1341 در منطقۀ کهریزسنگ ازتوابع شهرستان نجفآباد دیده به جهان گشود و در خانوادهای مومن و مذهبی پرورش یافت. دومین فرزند خانواده بود. با پشت سرگذاشتن دورۀ کودکی برای یادگیری علم راهی مدارس شد. برای ورزیده کردن جسم خود به ورزش فوتبال روی آورد. تحصیلاتش را تا مقطع راهنمایی ادامه داد.
با شروع جنگ برای دفاع از کشور، انقلاب و قرآن به عضویت سپاه درآمد و در گردان پیاده مسئولیت فرماندهی دسته را بر عهده گرفت و عازم جبهۀ نبرد شد.
آرزویش شهادت بود، مومن بود و مذهبی. اخلاق و رفتارش اسوه و افکارش زیبا بود. عاشق امام زمان(ع) بود و دلش میخواست سرباز گمنام امام زمان (عج) شود. در یکی از عملیاتها از ناحیۀ چشم چپ آسیب دید و به بیمارستان منتقل شد؛ ولی بعد از بهبودی نسبی دوباره به کارزار نبرد و مردانگی شتافت.
در منطقۀ جنگی از خود رشادتهای بسیاری برجای گذاشت و افتخار شریک بودن با همرزمانش را در فتح خرمشهر به دست آورد. در این راه به تاریخ 1361/2/10از جان خود گذشت. در عملیات الی بیت المقدس، جادۀ اهواز- خرمشهر دعوت حق را لبیک گفت تا خرمشهر آزاد شد. آرامگاهی به یادبود برای قدردانی از این شهید دلاور، در کنار دیگر شهیدان کهریزسنگ در نظر گرفته و تا ابد جاودانه شد.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: تا انتهای حضور
حدود يک سال قبل از پيروزي انقلاب، بر ضد حکومت شاه فعاليت ميکرد. به هنگام اوج گيري تظاهرات در سال 1357 با ايماني قوي و با هوش و ذکاوت، به کار مبارزاتي ميپرداخت.
تکثير نوار و اعلاميههاي امام (ره) را انجام ميداد. همزمان مطالعه در زمينۀ کتب مذهبي و سياسي را در برنامه داشت. يک بار در طي مبارزات، دستگير شد. به ايشان گفته بودند که بگو جاويد شاه؛ ولي با آن روحيۀ مبارزهطلبي، با شجاعت گفت: «مرگ بر شاه.»
به خاطر اين موضوع به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود؛ اما شکنجه هم مانع استقامت و حضور دوبارهاش در صحنههاي انقلابي نشد.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: مصمم برای رفتن
با وجود این که یکی از چشمهایش را فدای اسلام کرده بود آرام و قرار نداشت و بیصبرانه منتظر رفتن دوباره به میدان نبرد بود. مادرم که دلبستگی شدیدی نسبت به ایشان داشت، گفت: «دیگر به جبهه نرو کافی است. برای شما آرزوهایی دارم، میخواهم سروسامانت دهم و برایت زن بگیرم. از رفتن صرف نظر کن.» اسماعیل که بیتابی و ناراحتی مادر را دید، با خنده و شوخی پیش آمد و گفت : «مادرجان به نظر شما کسی دیگر به ما زن می دهد!؟ چشم ندارم.» سپس مادرم را آرام کرد و گفت :«مادر، رفتن به جبهه یک وظیفه الهی است. باید بروم و از وطن و ناموسم دفاع کنم.» علی رغم مخالفتهای خانواده و مسئولان امر، اسماعیلوار وارد مسلخ شد و به فیض شهادت نائل آمد.
به نقل از خواهر شهید