وصیتنامه شهید پاسدار قاسم زمانی:
خدایا تو خود بنگر که کدامین از ما نیکوکارتر است ببین فرزندان ابراهیم اسماعیلوار به قربانگاه آزمایش میشتابند و پیروزمندانه جان میگذارند و میسوزند تا با کفر مبارزه کنند تا ایمان را از بین نرود. میمیرند تا چراغ توحید همواره روشنی بخش باشد. خدایا ببین که اسطورههای شهادت چگونه حیات را به بازی گرفتهاند. مرگ به اسارتشان درآمده است.
سرمست عشقند، عشق خدائی را ببین که با پرتاب آیه وجودشان در بستر جاری زمان چگونه حیات را تفسیر میکنند، خدایا سرودشان را شنیدی؟« انا لله و انا الیه راجعون» فریادشان را شنیدی؟ « نصر من الله»، آوایشان را شنیدی؟ « لا اله الا الله»، نجوایشان را شنیدی؟ « فبای الا ربکما تکذبان»، زمزمه شان را شنیدی؟ « فقاتلوا ائمه الکفر» نامشان «موحد»، مکتبشان «قرآن »، پیامشان «ایمان» ، جرمشان « قیام »، راهشان «اسلام»، رهبرشان « امام» سلاحشان «وحدت»، درسشان «جهاد»، سرمایهشان «تقوا،تقوا»، مقصدشان « شهادت» معبودشان « الله» فرماندهشان « روح الله»
خدایا، یارانمان، یارانمان، آری یارانمان راد بودند که تنهاتر شدیم. مهاجران رفتهاند و بیانصار شدیم. دلاوران قبیله نورد را نبرد با ظلمت و حماسه سازان اردوی هابیل درمبارزهی با قبایل قابیل به دشت روشنایی هجرت نمودند. رفتند تا قلهی فلاح را فتح نمایند، رفتند تا قلهی توحید را بگشایند، رفتند ستارهای در آسمان تیره بدرخشند. یارانمان، بازوانمان، بازوان پر توان انقلاب سربازان «امام» پاسداران رهایی بخش جانبازان مکتب حافظان قرآن، یارانمان رفتند. خدایا، به ابرها بگو بگریند، به کوهها بگو بشکافند، به دریا بگو بخروشند، به طوفانها بگو بشتابند، به رودها بگو بنالند، به چشمه ها بگو بخروشند، به آسمانها بگو ببارند، به زمین بگو بگرید به خورشید بگو نتابد به ماه بگو نیاید به ستارگان بگو نماند، به همه بگو اشک بریزند. آری اشک بریزند. ای جنگ، ای دریا، ای سروها، ای قلمها، ای رودها، ای چشمهها، ای دشتها، ای بیشهها، از چشم خود جاری کنید، سیلابها جاری کنید، خونابهها جاری کنید. خدایا، به درختها بگو برگهایشان را فرو ریزند، به عقابها بگو که به سوگ یارانمان بنشینند، به پرندگان بگو پرهایشان را به خون شهیدان رنگین کنند، به کبوتران بگو پیام خون را به خیمهی ستمکشان برسانند، خدایا، بازهم به فرشتگان زیبایت بگو که ( انی اعلم ما لا تعلمون) فلسفهی آفرینش را در کربلای خوزستان نشان ده، خدایا باز هم به فرشتگانت بگو خلیفهگانت را در زمین ببینند. آری « تقوی و عشق را و ایمان را ، ایثار و جهاد و تلاش و خون جوانان را یکجا نشان ده» خدایا، به محمد بگو که پیروانش حماسه آفریدند، به علی بگو که شیعیانش همچنان در رگها میجوشند؟، بگو از آن خونها که در دشت کربلا بر زمین ریخت، سروها رویید. ظالمان سروها را بریدند، اما باز هم سروها رویید. بگو که آن خونها از خرداد خون داده تا اینکه در شهریور شهید بر ژاله شد. بگو که دستهای عباس بر پیکرمان آویخته است بگو از آن خونها به جانمان ریخته و بگو که قاتلان همچنان خونمان را میریزند اما باز هم لاله میروید.
زندگینامه پاسدار شهید قاسم زمانی:
چهار روز از اردیبهشت ماه 1345 میگذشت که قاسم در روستای علویجه از توابع شهرستان نجفآباد چشم به جهان گشود. سومین فرزند خانواده بود. دوران کودکی خود را با اطاعت از پدر و مادرش گذرانید و هیچگاه از آنها نافرمانی آنها نکرد. با رسیدن به سن هفت سالگی جهت کسب علم و دانش راهی دبستان شد و تحصیلاتش را تا مقطع راهنمایی ادامه داد. دلسوز و مهربان بود. با بزرگترهایش با احترام و مهربانی رفتار میکرد. هر کجا پدر و مادرش را نیازمند کمک میدید به یاریشان میرسید. واجبات دین را به خوبی انجام میداد و همیشه با وضو بود.
درحالیکه تازه پا به مقطع راهنمایی گذاشته بود، دعوت امام خمینی را لبیک گفت و با وجود سن کم، با دستکاری در تاریخ تولد شناسنامهاش به سپاه پیوست از طرف لشکر امام حسین در گردان تخریب به عنوان تخریبچی عازم جبهههای حق علیه باطل شد.
در حین تلاشهای شبانهروزی و فداکاریهای مکرر در جبهه چندین بار از ناحیۀ دست و پا مجروح شد. پس از بهبودی نسبی در آخرین مجروحیت، مادرش به بدرقهاش آمد و او را از زیر قرآن رد کرد. قاسم گفت: «مادرجان میروم تا جانم را فدای امام کنم، حلالم کن.» این آخرین دیداری بود که مادر با فرزندش داشت و اینگونه بود که مجدداً قاسم عازم جبهه شد. شب عملیات بدر، در جزایر مجنون زمانیکه گردان در حال عقبنشینی بود مجروح و به علت جراحات وارده، در همان محل، به مقام رفیع شهادت نائل آمد . این در حالی بود که هنوز هشت روز به آغاز سال 1364 باقی مانده بود و خانوادهاش چشم به راه قاسم بودند تا سال نو را در کنار یکدیگر به شادی بگذرانند. امّا قاسم هدف دیگری را گزید و برگی دیگر از زندگی برایش ورق خورده بود.
ساک قاسم را به همراه وسایل و قرآنی که هیچگاه از خود دور نمیکرد، (مگر موقع شهادتش) برای خانوادهاش فرستادند. قاسم مفقودالاثر ماند و پیکر پاکش دوازده سال بعد به آغوش خانوادهاش بازگشت و در گلزار شهدای علویجه آرام گرفت.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: میخواستم بروم تا...
وقتی از جبهه برگشت، متوجه جراحت دستش شدم. ایشان به محض اینکه فهمید من موضوع را درک کردم، از من خواست تا به پدرش چیزی در این رابطه نگویم. هر روز خودم پانسمان دستشش را عوض میکردم، تا اینکه کمی بهبود یافت و دوباره عزم رفتن کرد. گفت که میخواهم بروم تا جانم را برای امام فدا کنم. گفتم که هرجا میروی خدا همراهت باشد. قبل از رفتن زیر قرآن ردش کردم، ایشان رو کرد به من و گفت که مادرجان حلالم کن. بوسیدمش و ایشان راهی شد.
مدتی گذشت و به آرزویش رسید.
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: فکری سبز
روزی بر سر قبر قاسم نشسته بودم که یکی از آشنایان برای خواندن فاتحه پیش من نشست. با هم شروع به صحبت کردیم. از قاسم تعریف میکرد.
میگفت: «روزی در مسجد بودم و قاسم را دیدم که پست سر هم نماز میخواند. کنارش رفته و پرسیدم: «آقای زمانی چرا اینقدر نماز میخوانی؟»
گفت: «برای مادرم میخوانم.»
با تعجب گفتم: «مادرت که هنوز زنده است و خودش هم اهل نماز و مسجد است؟»
در جوابم گفت: «برای آن لحظههایی نماز میخوانم که مادرم به خاطر من نتوانسته نمازش را بخواند. میخواهم به این وسیله مرا حلال کند.»
به نقل از مادر شهید