زندگینامه پاسدار شهید مهدی رضایی:
پانزده روز از آغاز 1343 میگذشت که در خانوادهای مذهبی و متوسط در شهر نجفآباد دیده به جهان گشود. پدر و مادر نامش را، هم نام امام دوازدهم، مهدی نامیدند. امیدوار بودند که فرزندشان در زندگی پربار خود دنبالهرو آرمانهای ائمه اطهار باشد و آنها را الگوی خود سازد. مهدی پس از گذراندن دورۀ کودکی در دامان مادر، با علاقۀ شدید قدم به دبستان گذاشت و پس از اتمام مقطع ابتدایی به راهنمایی رفت. به ورزش علاقۀ وافری داشت. در کنار تحصیلش از کمک به پدر و مادرش دریغ نمیکرد و هر کجا که آنان را نیازمند به کمک میدید، به یاریشان میشتافت. خوش خلق و مهربان بود. به واجبات دینیاش مقیّد بود و نمازش را اول وقت و به جماعت میخواند.در دوران انقلاب اسلامی، با اینکه سن کمیداشت ولی بخاطر عشق و علاقهاش به امام، همراه خانوادهاش به جمع مردم انقلابی پیوست و در صحنۀ راهپیمایی و تظاهرات شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تحصیل را در مقطع راهنمایی رها کرد و به سپاه پیوست. او چندین ماه محافظ بیت امام خمینی بود. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در حالی که هیجده سال داشت، عزم رفتن به جبهه کرد؛ امّا با مخالفت خانواده روبهرو شد. پدرش که میخواست عازم جبهه شود، به او گفت: «تو در خانه بمان و به جای من سرپرستی خانواده را به عهده بگیر و مواظب خانواده باش.» مهدی قبول نکرد و به پدرش گفت: «تو بمان.» این گفتگو راه به جایی نبرد و مهدی با جعل امضای پدرش به لشکر 8 نجف اشرف، گردان زرهی پیوست و عازم جبهههای حق علیه باطل شد. به خاطر فعالیتهای بسیار و درخور تحسین، به عنوان فرماندۀ دسته زرهی مشغول به خدمت شد.
مهدی در مرحلۀ اول عملیات رمضان وارد عمل شد و دو روز بعد از عملیات با وجودیکه از به شهادت رسیدن پدرش در جبهه آگاه شده بود، باز هم حاضر به برگشتن از جبهه نشد و سلحشورانه به پیش تاخت. حین عقبنشینی تاکتیکی نیروهای خودی در تاریخ 1361/4/23در عملیات رمضان، شرق بصره به فیض شهادت نائل آمد و مفقودالاثر شد. پیکر پاک و مطهرش همدم خاکهای بصره شد تا مهری باشد بر ایثار و استقامتش.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: فیض شهادت
از جبهه برگشته بود اما بیشتر اوقات در خانه نبود وبه سپاه میرفت. روزی به اوگفتم: «وقتی این جا می آیی هم ما زیاد شما را نمیبینیم. حتی وقت نداری یک شام با ما بخوری. فقط می گویی می خواهم بروم.»
لبخندی زد و گفت: «مادر جان حالا که اینجا هستم آنقدر نگرانی و برای من غصه میخوری. اگر رفتم و دیگر نیامدم چه میکنی؟!» گفتم: «این حرف را نزن ناراحت میشوم انشاالله میروی و به سلامت برمیگردی.»
گفت: «گفت مادرجان ناراحتی ندارد ، چه چیز از این بهتر که به فیض شهادت برسم.»
رفت وبه آرزویش رسید.
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: حقالناس
از خرید برگشت. وسایلی را تهیه کرده بود. بعد از چند لحظه دیدم، لباسهایش را پوشیده و آماده بیرون رفتن شد.
از او پرسیدم: «اتفاقی افتاده است؟»
گفت: «فروشنده در مقابل مبلغی که خریدم 8 تومان اضافه به من تحویل داده است. میخواهم پولش را برگردانم.»
گفتم که دیر نمیشود. این کار را صبح انجام بده.
جواب داد: «معلوم نیست تا صبح زنده باشم. آن وقت چه کسی آن را به صاحبش برمیگرداند.»
و بیدرنگ برای انجام این کار از منزل خارج شد. نسبت به حقالناس حساسیت ویژهای داشت.
به نقل از مادر شهید