خاطره: لباس عید
نزدیک عید بود. همۀ بچهها از یکی دو ماه قبل لباس نو میخریدند و شوق خاصی برای عید داشتند. هر چه به مجتبی اصرار کردیم تا لباس نو تهیه کند، قبول نکرد و گفت: «که لباس باید تمیز باشد، نو وکهنهاش فرقی نمیکند.»
انگار ساده زیستی با خلق و خوی او عجین شده بود و به امور دنیوی تعلق خاطر نداشت.
به نقل از خواهر شهید
خاطره: ترک بدیها
روزی مادرم؛ در حالیکه عصبانی بود، وارد خانه شد مجتبی را صدا زد و گفت: «چرا این قدر مغروری و با بچههای همسایه رفت و آمد نمیکنی؟»
مجتبی با توجه به مادرم نگاه کرد و گفت: «چطور مگه؟»
مادرم جواب داد؛ چون خانم همسایه به من گفت: «که پسر شما به فرزندم بیاعتنایی میکند.» ایشان چند لحظه صبر کرد، تا مادرم آرام شود. سپس گفت: «پسر همسایه دنبال رفقای نا باب است و سیگار میکشد. خیلی سعی کردم، او را متوجه کار اشتباهش بکنم؛ اما قانع نشد. من نیز از رفت وآمد با او صرف نظر کردم.»
به نقل از خواهر شهید