شهيد سعيد ثروتي پنجمين روز از فروردين ماه 1351 در خانوادهاي متدين از ديار نجفآباد ديده به جهان گشود. پس از سپري كردن كودكي، در هفت سالگی برای كسب علم و دانش رهسپار دبستان شد و تحصيلاتش را تا مقطع راهنمايي ادامه داد. بسيار زرنگ و فعّال بود. اوقات فراغتش را به ورزش مشغول میشد و به رشتۀ كاراته علاقۀ وافري داشت. به اعتقادات دينياش حساس بود و هر كجا هر كسي را محتاج كمك ميديد، به يارياش ميشتافت. با ديگران به خصوص بزرگترها و پدر و مادرش با احترام و خوشرويي رفتار ميكرد. تحصيل را در همان مقطع راهنمايي رها كرد و به شغل بنايي روي آورد تا بتواند كمك خرجي براي خانوادهاش باشد. اوقات فراغتش را به مطالعه مشغول میشد. به ائمۀ معصوم ارادت خاصي داشت و در جلسات و مراسم مذهبي شركت ميكرد.
در اواخر حملۀ همه جانبۀ ارتش عراق به مرزهاي ايران، به يگان نيروي انتظامي پيوست و در كنار رزمندگان اسلام به دفاع از ميهن و مردم بيدفاعش پرداخت. پس از گذشت چندين ماه و با پايان جنگ به زادگاهش بازگشت و زودتر از موعد مقرر درحاليكه هنوز يكسال تا خدمت سربازياش باقي مانده بود، ثبت نام كرد و پس از گذراندن دورۀ آموزش نظامي به اراك، سپس به كردستان اعزام شد. به خاطر مأموريتهاي حساسي كه به ايشان محوّل ميكردند، خانواده تا چندين ماه از او اطلاعي نداشتند. عاشق شهادت بود. خدمت صادقانه و حضور فعال و مستمرش، در هشتمين روز از بهمن ماه 1371 در مريوان كردستان حين مأموريت، آخرين برگ از صفحۀ زندگياش ورق خورد و به آرزوي ديرينۀ خود رسيد. به درجۀ رفيع شهادت رسید و به كاروان شهدا پيوست. پيكر پاكش پس از بازگشت به آغوش خانوادهاش و مراسم تشييع در كنار ديگر لالههاي گلگونكفن آرام گرفت تا در جوار رحمت حق جاودانه شود.
خوشبو و زیبا
مدتی بودکه به جبهه می رفت.این بارپس از5ماه به خانه برگشت به اوگفتیم چراانقدردیرآمدی می خواستیم زودترعروسی خواهرت رابرگزارکنیم.گفت باشد، برگزاری می کنیم؛اما من بایدبه جبهه بروم دوباره. ازاو خواستیم که برودواین بار زودبه مرخصی بیایدتاعروسی را برگزارکنیم.پذیرفت ورفت.اماچندروز پس ازرفتنش خبرشهادتش را برایمان آوردند!
مدت ها بعدازشهادت سعید عروسی خواهرش را برگزار کردیم.
همسایه مان می گفت همان شب عروس سعید به خوابش رفت و بسیارخوش بو و زیبا درعروسی شرکت کرده است.
به نقل از پدر شهید
محبوبیت
سعید را همه دوست داشتند.حتی ازهمان بچگی زیادخواهان داشت، همسایه ای داشتیم که ازتبریز به محله ماآمده بودند. وقتی سعید بچه بود، همیشه خانه آنها بود.فقط برای شیرخوردن اورا می آوردندودوباره به منزل خودشان می بردنش!
وقتی شهیدشد همه درمراسمش گریه می کردند.حتی خردسالان، از بس که بچه ها رادوست داشت وبه آنها احترام می گذاشت خیلی به او علاقه داشتند و وابسته شده بودند.
به نقل از پدر شهید