هاجر در تاریخ ۱۳۹۸/۰۷/۲۸ نوشته :
سلام عموی عزیزم.
دوباره اومدم به دنبالت....
دوباره دلم هوات و کرده....
یه جوری هستم، یه حال عجیبی که نمیدونم چطور بهت بگم مطمئنم خودت از من و حال دلم خبر داری.با اینکه ندیدمت ولی خیلی بهت وابسته هستم....
کاش میشد میدیدمت و با نگاهت یکم آرومم میکردی.
روز به روز که میگذره، احساس میکنم بیشتر از شما غافل میشم،چرا نیستی اینجا، چرا نمایی به خوابم، چرا من و تو این غفلت دنیا و وابستگی های پر زرق و برقش تنها گذاشتی....
خوش به حالت که بهترین ولی سخت ترین راه رو با قلبی مطمئن انتخاب کردی.
میدونم که اونجا جات عالیه، ولی به خدا اینجا هم جات خیلی خالیه...
خدایا عموی من عشق منه...
کمکم کن تا روحم با روحش گره بخوره....
هاجر ایراندوست در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۰۱ نوشته :
سلام
عموی شهیدم،دلتنگی ها را نمیتوان بیان کرد.
آنقدر دلم برایت تنگ است که نمیدانم از کجا دلنوشته ام را شروع کنم....
هر چند که تا بحال چشمانم به روی ماهت روشن نشده است،ولی آنقدر دلم برای دیدنت تنگ است که اگر ساعتها برایت بنویسم تمامی ندارد...
الان که این صفحه را در این اینجا پیدا کردم و فرصتی برای نوشتن حرفهای زده نشده دارم آنقدر هول و دستپاچه شدم که گویی خودت در مقابلم نشستی و از من میخواهی تا با هم صحبت کنیم، و من با نگاه به چشمانت همه حرفهایم را فراموش کردم.
آرزو دارم روزی تو را در خواب ببینم...