عنوان خاطره: جوابی قاطع
چند ماهی از ازدواجمان نگذشته بود که برادرم مجتبی به شهادت رسید. ایشان به نجفآباد برگشت تا با حضورش تسکینی بر آلام ما باشد. مراسم هفتم مجتبی به پایان رسید که سیدحسن با همگی ما خداحافظی کرد به قصد عزیمت به جبهه. در همان لحظه مادربزرگم رو به ایشان گفت: «سید شما خوب میدانید که این خانواده چند شهید داده. شما دیگر به جبهه نروید.»
حسن قاطع جواب داد: «مجتبی از ما جلو زد و اسلحهاش روی زمین افتاده. باید بروم و آن را بردارم.»
مادربزرگم ادامه داد: «کسانی هستند که این اسلحه را بردارند.»
ایشان پاسخ داد: «هرکسی جای خود را دارد. ما همه باید از ناموس خود دفاع کنیم مگر امام حسین(ع) تمام خانوادۀ خود را فدای اسلام و قرآن نکرد؟»
دیگر جوابی نبود که به او داده شود.
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: خلوت
شب دوم یا سوم عملیات والفجر4 بود. بیسیمها از پاتک دشمن خبر میدادند. فرمانده محور ما سیدحسن روشنایی بود. نیمههای شب با صدای موتور از سنگر بیرون آمدم. سیدحسن بود. خیلی گرفته و درهم به نظر میرسید. حالش را که پرسیدم، از بیوفایی دنیا و رفتن دوستان صحبت کرد. حدس زدم شهادت سیدرسول حسنی و حاجامینی روی او تأثیر زیادی گذاشته است. گفت: «میروم بخوابم، اگر بیسیم کار ضروری نداشت بیدارم نکن.»
پیش خودم گفت: «در این موقعیت حساس چرا میخواهد بخوابد!» بعدها فهمیدم که او قصد خلوت با معبود را داشته و من چقدر از غافله عقب بودهام. صبح یکی از بچهها برایش شیر آماده کرد؛ اما گفت میل به خوردن ندارد. کمی بعد قدم زد و بعد سوار موتور شد که برود. برگشت نگاهی کرد و از تپه پایین رفت. هنوز ربع ساعت نگذشته بود که تانکر آب آمد. راننده را که در ناراحتی و بغض دیدم، پرسیدم: «چه خبر؟» جواب داد: «سیدحسن هم رفت.» با تعجب گفتم: «چطور؟» گفت: «همین که با موتور رسید، یک گلولۀ106 آنجا بر زمین خورد و سید به شهادت رسید.»
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: ماندن
گفت: «مادرجان به این امید نباش که زنم بدهی و من بمانم. من کارم رفتن است.»
به هر حال برایش به خواستگاری رفتیم. همان جلسۀ اول قباله را نیز تعیین کردیم. یک هفته بعد برایشان عقد گرفتیم. از زمان عقد تا عروسی دو سه ماه بیشتر طول نکشید و از زمان عروسی تا شهادت حسن 7 ماه.
این مدت همیشه در حال رفتن بود و زمانی هم که قرار بود بماند آن قدر کم بود که به چشم نمیآمد.
«مادرجان کارم رفتن است.» رفت تا برای همیشه بماند.
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: پایانی
عاشورا بود. خواب دیدم که سیدحسن پایانیاش را از جبهه گرفته و برگشته است.
صبح جریان خوابم را برای مادر شوهرم تعریف کردم. ایشان هم گفت: «انشاءالله که برمیگردد و دیگر نمیرود.»
چند روزی از دیدن آن خواب نگذشته بود که پیکرش را آوردند. بله او پایانیاش را از دنیا گرفته بود.
به نقل از همسر شهید
عنوان خاطره: بچههایم را کشتند!
در دوران سربازی، یک بار ریختیم داخل خانهای که بمب دستساز و مواد منفجره میساختند.
چند جوان به همراه یک پیرزن داخل خانه بودند. پیرزن که مضطرب شده بود، اشک میریخت و میگفت: «بچههایم را کشتند!»
البته آنها بچههایش نبودند؛ ولی او مدام همین جمله را تکرار میکرد.
طوری فرمانده را سرگرم کردم و کلتش را از کمرش باز کردم که نفهمید. پرسیدم: «فرمانده کلتت کو؟»
همین که حواسش پرت شد، به بچهها اشاره کردم که بروید و همه فرار کردند.
به نقل از شهید