وصیتنامه شهید پاسدار غلامحسین شمس:
ای پدر و مادر عزیزم اگر من در این چند سال عمر پسر خوبی نبودم وظیفه خود را در مورد احترام به پدر و مادر درست ادا نکردم و اگر در این چند سال عمر بیاحترامی کردم، امیدوارم که هم شما و هم خدا مرا ببخشید. ای پدر و مادر اگر من لیاقت آن را پیدا کردم که به جمع شهیدان انقلاب و شهداء صحرای کربلا پیوستم، امیدوارم که شما در عزاداری من به یاد حسین مظلوم باشید و به یاد حسین و یارانش عزاداری کنید.
چند وصیت کوتاه به امت شهید پرور
1- امام را دعا کنید2- امام را تنها نگذارید3- در نمازهای جمعه و جماعت شرکت کنید 4- مساجد را خالی نگذارید 5- شرکت در بسیج بیست میلیونی6- کمک به جبههها 7- در کارهای دنیا عجله به کار نبرنید، برعکس در کارهای آخرت کوشش کنید.
دانشآموزان شما باید قدر خودتان را بدانید که در چه وقت و زمانی قرار گرفتهاید. شما باید بدانید که وظیفه شما در این زمان چیست؟ وظیفه شما در این زمان فقط درس خواندن است و زکات علم منتشر کردن آن است .
زندگینامه پاسدار شهید غلامحسین شمس:
نامش غلامحسین بود، و در تاریخ 1348/1/9 در خانوادهای ساده و کشاورز در کهریزسنگ دیده به جهان گشود. هفتمین فرزند خانواده بود. از همان دوران کودکی برای همراهی و مساعدت پدر به کشاورزی مشغول شد و به مادرش هم یاری میرسانید. با وجود سن و سال کم، پر کار بود. تحصیلات خود را تا پایان مقطع ابتدایی ادامه داد. ساده زیست بود و دیگران را نیز به این کار تشویق میکرد. به عقاید دینیاش مقیّد بود. با شروع جنگ تحمیلی و حملۀ همه جانبۀ عراق علیه ایران، عزم رفتن به جبهه کرد تا از وطن و مردم مظلوم دفاع کند. در لباس پاسداری به لشکر 14 امام حسین، واحد ادوات پیوست و با دلی مملو از عشق به جهاد و شهادت عازم جبهههای حق علیه باطل شد. پس از چندین ماه تلاش بیوقفهاش به عنوان فرماندۀ گروهان برگزیده شد. روحیهای خستگیناپذیر داشت؛ حتی جراحات واردۀ ترکش و گلوله بر بدنش او را خسته و ناامید نکرد. سرانجام پس از شرکت در عملیات کربلای 10، سردشت کردستان در تاریخ 1366/2/7بر اثر اصابت گلوله به شکمش به آرزوی دیرینۀ خود رسید و به دیار حق شتافت. پیکر پاکش به زادگاهش منتقل و پس از مراسم تشییع در کنار دیگر لالههای خونین کفن در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
شهید غلامحسین شمس در طول دوران کوتاه و باارزش زندگیاش فردی بسیار جسور بود و از هیچ تهدیدی هراس نداشت، در همه حال امر به معروف میکرد. هیچگاه به پدر و مادرش بیاحترامی نکرد و با سرافرازی لیاقت پیدا کرد تا به جمع شهیدان انقلاب و شهدای صحرای کربلا بپیوندد.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: با خود خلوت کرده بود
روز جمعه بود همۀ خانواده دور هم جمع شده بودیم و میخواستیم غذایی که مادر تهیه دیده بود را بخوریم. بعد از اینکه سفره پهن شد و همه حاضر شدند، متوجه شدیم غلامحسین سر سفره نیامده است. بیدرنگ سراغش رفتم تا او را بیاورم. وقتی به اتاقش مراجعه کردم دیدم قرآن را مقابل دیدگانش باز کرده، میخواند و گریه میکند. تا خواستم حرفی بزنم از من خواهش کرد اتاق را ترک کنم و تنهایش بگذارم.
متعجب بودم و نمیدانستم ایشان با این سن و سال کم در خلوت خود چه چیز را از درگاه خداوند طلب میکند که اینگونه اشک از دیدگانش جاری است.
به نقل از خواهر شهید
عنوان خاطره: خبر شهادت
چند وقتی از رفتن غلامحسین به جبهه گذشته بود و ما خبری از ایشان نداشتیم تا اینکه ....
آن روز با دوستانم در بسیج نشسته بودم و داشتم صحبت میکردم، که ناگهان شخصی وارد شد و پرسید که چه روزی تشییع جنازه دارید؟ یکی از بچهها گفت که پنج شنبه. پرسیدم که چه کسی شهید شده؟ گفتند غلامحسین شمس. در حالی که شوکه شده بودم، گفتم ایشان برادر من است. یکی از بچهها با تعجب گفت که ولی آدرسی که به ما دادهاند جای دیگری است و آدرس منزل شما نیست. گفتم که به هر حال ایشان برادر من است.
خلاصه برای انجام مقدمات مراسم تشییع پیکر ایشان با دوستان به محل مورد نظر رفتم و در آنجا به یقین رسیدم که برادرم شهید شده است.
به نقل از برادر شهید
عنوان خاطره: خوشآمد گویی پدران شهید
داخل پادگان بودم. در عالم خواب در آسمان گنبد و گلدستهای بسیار زیبا که تمامی آن نوشتههای طلا داشت، دیدم. به دربِ مسجد که رسیدم. پدرم با حاجمصطفی آنجا در حال خوشآمدگویی بودند و فردی روحانی دربارۀ این صحنه در آسمان صحبت میکرد. صبح جریان خواب دیشبم را به رفیقم فرزند حاجمصطفی (قاسم صالحی) گفتم. او گفت: «شاید دو نفرمان در این عملیات شهید بشویم.» قاسم در همان عملیات رمضان شهید شد ولی من نه. چند سال بعد برادرم در عملیات والفجر10 به شهادت رسید. من تازه فهمیدم آن روز چرا پدرم با پدر قاسم صالحی خوشآمد میگفتند؛ زیرا هر دو پدر شهید بودند.
به نقل از برادر شهید