عنوان خاطره: شبِ عاشورایی دِگر
چند روز پس از عملیات خیبر بود. پس از سازماندهی نیروهای طرحِ لبیک امام، از طرف فرماندهی اعلام شد که تمام نیروهای مستقر در منطقه به منظور سخنرانی فرماندهی لشکر در محلی گِرد هم جمع شوند. همین که حاج احمد وارد محل شدند، با صحنهای عجیب روبهرو شدیم. سر و دست حاجی باندپیچی شده بود و این موضوع برای ما جای بسی سئوال داشت.
ایشان در سخنرانیِ خود به این مطلب اشاره کردند که در این منطقه مدام با حجم سنگین آتش دشمن و کمبود امکانات مواجه هستیم. اینجا صحرای کربلاست. هر که تمایل دارد میتواند تا صبح، منطقه را ترک کند. همان گونه که مولایمان امام حسین(ع) فرمودند که هر کس فردا بماند، شهید میشود، من هم این مطلب را میگوییم. صدای گریه و ضجه در مجلس اوج گرفت. حال، حال غریبی بود و عجیب معنوی. دلاوران اسلام همدیگر را در آغوش میگرفتند و اشک میریختند. حاجی هم پابهپای یارانِ مخلص خود میگریست. اشک شده بود یار وفادار بچهها. چه شبی بود آن شب. آن شب، شبِ عاشورایی دِگر بود.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: مثل دو عاشق
به اتفاق نیروهای گردان، در ساعت ده شب از دجله عبور کردیم و در آن سمت رودخانه، به طرف جادۀ آسفالت رفتیم. چند کیلومتر اطراف جاده را پاکسازی کردیم و برای اینکه موفقیتهای یگانهای دیگر کم بود و تلفات زیاد، مجبور شدیم که از مواضع تصرف نشده به عقب برگردیم. در کنار دجله با سردار باکری روبهرو شدیم. آنان مثل دو دوستِ صمیمی گرمِ صحبت با همدیگر شدند. به وسیۀ یک قایق، از طول دجله گذر میکردیم. سردار باکری و چند نفر دیگر سوار بر قایق بعدی شدند و پس از ما حرکت کردند. دشمن از عکسالعمل غافل نبود و با تیراندازی و شلیکِ موشک آرپیجی قصد داشت که از حرکت ما ممانعت کند. ناگاه موشکی به قایق این دلاور مرد عرصههای جهاد، یعنی سردار باکری برخورد کرد. هنوز به ساحل نرسیده بودیم و در آن لحظات، انجام هر گونه کمکی از عهده مان خارج بود. بعد از اینکه خود را به ساحل رساندیم، برادر احمد را به شدت منقلب و در حال گریه کردن یافتیم. آری او در فقدانِ یار دیرینۀ جبهههای جنگ و دوست و همراه خود بیهیچ گونه قید و بندی تضرع میکرد، گویی عزیزترین کسِ خود را از دست داده بود.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: سرعت عمل
حین عملیات محرّم، حدود ساعت یازده صبح با پاتک شدید عراقیها مواجه شدیم. آنان با بیرحمیِ تمام، یکایک سنگرهای ما را به گلولۀ توپ و خمپاره بستند. در این پاتک، تعداد زیادی از فرزندان میهن شهید و زخمی شدند. در بینِ این شهدا، فرماندهان گردان، گروهان و دسته هم وجود داشت. فرماندهانِ غیور و جان بر کفی چون: شهید حسنعلی یوسفان، شهید گوسفندشناس و ... .
سردار کاظمی با بهرهگیری از درایت خود به علت حجم زیاد آتش دشمن، تصمیم گرفت از ارتش درخواست پیامپی کند. در اندک زمانی، حجم آتش توپخانۀ دشمن به شدت کاهش یافت و نیروهای عملکنندۀ مجبور به عقبنشینی شدند.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: سنگر عشقها
احمد بسیار باهوش بود و خیلی کم پیش میآمد که فرد یا مطلبی را به ورطۀ فراموشی بسپارد.
پس از حدود هشت سال اسارت، همراه دیگر اسرای مقاوم، سرافرازانه پای به خاک وطن گذاشتیم. چند روز پس از آزادی، به ضیافتی دعوت شدیم که سردار کاظمی نیز در آن حضور داشتند. ایشان از یکایک آزادگان خواستند تا خود را معرفی کنند. همین که نوبت به بنده رسید، به ایشان عرض کردم که حق داری ما را نشناسی. ایشان گفتند: «چرا چنین انتظاری دارید؟ شخصی که به مدت سه ماه نیروی ما بوده، حالا چگونه میتوانم بشناسم!» همین که نام فیاضیۀ آبادان و سنگر عشقیها! را آوردم، بیدرنگ پرسید: «نادعلی خودت هستی؟» بعد هم لبخندی شیرین لبهایش را به تسخیر در آورد.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: دستور مسرّتبخش
ایشان لباس بسیجیان را میپوشید تا خود را به آنان نزدیک کند و مأنوس. عاشق آنان و یکرنگیشان بود. تعریف میکرد که روزی یکی از برادران بسیجی تهرانی که هیکل تنومند و چهارشانهای داشت، نگاهی به من کرد و گفت: «بیا اینجا!» رفتم و گفتم: «بله؟» با تحکّم گفت: «برو چند تا موشک آرپیجی بردار و بیار اینجا!» جا خوردم؛ اما از قاطعیت آن برادر بسیجی لذت بردم و خوشحال شدم.
به نقل از همرزم شهید