نظرسنجی |
تا چه حد با کنگره شهدای شهرستان نجف آباد آشنا هستید؟ ؟ |
آمار سایت |
تعداد شهدای ثبت شده : 2485
تعداد اخبار ثبت شده : 45
تعداد افراد آنلاین : 12
کل بازدیدها : 4152935
بازدید های امروز : 809
بازدید های دیروز : 1389
|
|
راهی تا ملکوت
نوشته: معصومه عباسی
چاپ اول: 1390
قطع: رقعی، 80 صفحه
نشر: ستارگان درخشان
نمایی از یک زندگی
محمدرضا در سیزدهم مهر1337 متولد شد. تولدش ارمغانآور شادی برای خانواده بود. هفت ساله بود که پدرش را از دست داد. تحت تربیت اسلامی قرار گرفت و لحظههایش را به معنویات غنی میکرد. با قرآن مأنوس بود و به حفظ آیات آن علاقمند. آرزو داشت که قرآن را به زبان انگلیسی ترجمه کند. پیوسته نگاه خود را به خطوط کتابهای ارزشمند عادت میداد. در روزهای انقلاب، همچون مردم، خواهان برپایی حکومتی منطبق با اسلام بود. گسترۀ فعالیتهایش موجب شد که توسط ساواک دستگیر شود؛ ولی باز هم خود را به صبر و شکیبایی و توکل بر خداوند تجهیز کرد. موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم در رشتۀ زبان انگلیسی شد؛ سپس به خیل معلمان پیوست تا ریشۀ بیسوادی و کمسوادی را بخشکاند. علاقهاش به امام خمینی حد و مرز نداشت و وظایف خود را به بهترین وجه ممکن انجام میداد، همان طور که شایستهاش بود. آسودگی را در غفلت و بیخبری نمیدید، بلکه هرگاه باری از دوش کسی برمیداشت، به آرامش میرسید. پس از پیروزی انقلاب، در مأموریت پاکسازی و حفاظت جادهها شرکت میکرد. پس از انجام عملیات غرورآفرین ثامنالائمه(ع) به سنگر مدرسه بازگشت و مشتاقانه در مدرسۀ راهنمایی بیهقی (شهید بهشتی» امیر آباد مشغول تدریس شد. با تأسیس تیپ نجف اشرف به سمت مسئول محابرات تیپ، منصوب شد. او توانست مخابرات تیپ را سازماندهی و همۀ گردانها و واحدهای آن را مجهز به سیستم مخابرات بیسیم و باسیم کند. به قصد شرکت در عملیات فتحالمبین با گروهی از یارانش عازم جبهه شد و در اولین روز از بهار سال1361 در منطقۀ عملیاتی رقابیه بر اثر اصابت ترکش توپ به بدنش به شهادت رسید.
از پنجرۀ کتاب
صبح بود. خورشید آرام آرام از پشت كوه بیرون میآمد. حولا وارد خیابان شد. چفیه را دور سرش محکم کرد. نخهای دور چفیه روی صورتش افتاده بود. چهرهاش را در هم کشیده بود. با هر قدم که برمیداشت، صدای کفشهایش در میآمد. باد ملایمی میوزید. و شلوار کُردیاش را تکان میداد. با قدمهایی آرام به پیش میرفت. با خود گفت: «چه قدر دلم برای آقای میردامادی تنگ شده. نمیدونم کجا باید سراغش رو بگیرم. چند روزه کتابخونه هم نیومده!» به اطراف نگاهی انداخت. یک دفعه رضا را دید. دستش را به موهای جو گندمی کم پشتش میکشید و با خشم به حولا نگاه میکرد. حولا دستش را جلوی صورتش گرفت و سرش را چرخاند به آرامی از کنار او گذشت. قدمهایش را تند کرد. یک دفعه صدایی شنید:
ـ حولا... حولا...
نفسش به شماره افتاد. نمیدانست چه کار کند. با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. به یک کوچۀ باریک رسید. لحظهای ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. رضا هم میدوید و او را صدا میکرد. حولا وارد کوچه شد. کوچه خلوت بود. راحتتر میتوانست بدود. ص46
نمای معرف
کتاب «راهی تا ملکوت» روایتی مستند از زندگی سردار شهید سیدمحمدرضا میردامادی را بیان میکند. مسئول مخابرات تیپ نجف اشرف در عملیات فتحالمبین. کسی که راه را از بیراه تشخیص داد و تا ملکوت خدا پیش رفت. مگر در تلاقی صحنۀ عشق و رزم چه میتوان دید جز نور و جز راستی و درستی؟ صحنهای که بازیگرانش به دور از هیاهوی روزگار و طبل پر صدای آن به نقشآفرینی پرداختند. مگر صلابتی که با روح و جان غیور مردان آمیخته بود، انکارشدنیست؟!
|