زائران بار سفر بستند. عاشقان حضور در ميقات، به قصد همجوار شدنِ دلهاشان با کعبة دلها و به رسم حضور و شرکت در حج ابراهيمي ثبتنام کردند. تا حاجي شدن فرصت اندکي مانده بود. کاروانها مقدمات سفر را چيدند. بايد مبلّغان، مداحان، پزشکان و ... را مشخص ميکردند. هر پزشک مسئوليت دو کاروان را بر عهده ميگرفت. از کاروان نجفآباد دکتر جوزي معرفي شد؛ چرا که قبلاً در سفرهاي کربلا و مکه تجربة موفقيتآميزي در اين زمينه داشت. از کاروان خمينيشهر نيز پزشکي ديگر معرفي شد. تصميم به قرعهکشي گرفتند. پنج بار قرعه انداختند، پنج مرتبه به نام دکتر جوزي افتاد. خوشحال شد از اينکه قرعه به نام او افتاده است، آن هم پنج بار!
چند روزي مانده به سفرش، سال خمسياش بود. خمس مالش را داد و وسايل رفتن را آماده کرد. به ديدار پدر و مادرش رفت و با حال عجيبي با آنها وداع کرد، اين خداحافظي با دفعات پيش فرق داشت. نگران همسرش بود که در اين چند روز حالي پريشان و مشوش داشت. از او خواست تا فرودگاه همراهياش کند؛ بلکه حالش بهتر شود. به ايشان گفت: «اگر مسئوليت نداشتم، به خاطر وضعيت شما نميرفتم.» با سختي و نگراني از همسرش جدا شد. باران، به فرودگاه شهيد بهشتي رنگ و رويي ديگر داده بود. حسين با گريه از پدر خداحافظي کرد. دکتر از همان ابتداي سفر مدام تلفن ميزد و از وضعيتش خبر ميداد، برعکس سفرهاي قبلي. هر شب بيست دقيقه با همسرش صحبت ميکرد و نگران حالش بود. عاشق عبادت در مشعر بود، به خصوص شب عيد قربان. آن شب را با معنويت خاصي سپري کرد و حال و روز عجيبي داشت. صبح عيد قربان، جهت انجام رمي جمرات راهي شد، در حالي که کيف سنگين از وسايل پزشکي را به همراه داشت. هنوز ساعتي از رفتنش نگذشته بود که فاجعة دردناک منا رخ داد و قلب امام زمان(عج) و شيعيان را به درد آورد. گوشي همراهش پس از چند ساعت خاموش شد. در اين ميان کسي خبري از او نداشت. اعضاي کاروان و خانواده هر لحظه نگرانتر ميشدند. عدهاي ميگفتند که مجروح شده است؛ ولي در هيچ بيمارستاني اثري از او يافت نشد. هر چه ميگشتند، کمتر نشاني مييافتند. خبر مفقوديت دکتر به خانواده رسيد. آنان اميد به بازگشتاش داشتند؛ چرا که در دوران جنگ تحميلي پس از مفقوديتي شش ماهه، خبر زنده بودنش رسيد. اما اين بار تقدير جور ديگري رقم خورده بود. روز عيد غدير اعلام شد که تمام مفقودان جزء شهدا هستند. پيکر ايشان به همراه عدهاي از زائران خانة خدا در مکه به خاک سپرده شده بود. خانواده خواستار بازگشت پيکر فرزندشان شدند؛ لذا فرزند و برادر دکتر براي انجام آزمايشات DNA راهي عربستان شدند. اول دي ماه جواب آزمايشها رسيد. پيکر شهيد پيدا شد. او به راستي شايستة اجر و مقام مهاجر الي الله بود.
در خانوادهاي متدين در شهر نجفآباد متولد شد. والدين، با ارادتي که به مکتب اهل بيت(ع) داشتند، نام پسر ارشدشان را عباسعلي گذاشتند. از همان سالهاي اول زندگي، او را با الفباي دين آشنا ساختند و در تربيت صحيحاش طبق موازين اسلام همت گماشتند. پدرش مردي زحمتکش بود که با عرق جبين رزقي حلال به خانه ميآورد، در سال 1352 به خاطر شرايط شغلي مجبور شد همراه خانواده به داران عزيمت کند. عباسعلي دورة ابتدايي را در داران پشت سر گذاشت. ضمن مطالعة دروس، عصاي دست پدرش در مغازه ميشد. کمکم اخبار انقلاب به مناطق دور از مرکز استان ميرسيد و مردم انقلابي داران نيز در تظاهرات ضد حکومت پهلوي شرکت ميکردند. عباسعلي آن زمان دوازده سالگي را تجربه ميکرد. پس از پيروزي انقلاب، تحصيلات خود را در مقطع راهنمايي ادامه داد و عضو يکي از پايگاههاي بسيج داران شد و در حد توان کوشيد.
اواخر دورة راهنمايي بود که به همراه خانواده به نجفآباد بازگشت. هجرت او به نجفآباد سبب استمرار و تداوم هر چه بيشتر فعاليتهاي انقلابياش شد. با عضويت در پايگاه بسيج منتظران شهادت، در نگهباني و ساير فعاليتها عنصري پويا بود و پيوسته در راهپيماييها و مراسم پس از انقلاب حضور پيدا ميکرد.
تداوم جنگ تحميلي توسط دشمن بعثي، روح بيقرار عباسعلي را به خود مشغول ساخته بود. او که سنگر جبهه را مهمتر از نيمکت مدرسه ميدانست، تصميم داشت به جبهه برود؛ امّا سن کم مانع اعزامش شده بود. در تاريخ تولد شناسنامهاش دست برد و يک سال آن را بزرگتر کرد، قد بلندش او را در راه رسيدن به هدفش ياري رساند. سرانجام از فرصت تعطيلات تابستان سال1361 استفاده کرد و در پادگان شهيد محمد منتظري دورة آموزشي را گذراند و مدتي را در کردستان رزمآوري کرد.
در يکي از گردانهاي پياده سازماندهي شد و به عنوان بسيجي به رزم با دشمن پرداخت. در عمليات والفجر مقدماتي، زماني که در صف نماز جماعت ظهر بود، هواپيماهاي دشمن منطقه را بمباران کردند و ترکشي، جمجمة او را شکافت. اين مجروحيت، بسيار شديد بود و بايد چند عمل جراحي انجام ميداد؛ امّا اين اتفاق سبب نشد که قيد هدفش را بزند. دوباره به جبهه بازگشت و با مسئوليت نيروي پياده حماسه آفريد. علاوه بر حضور در ميادين نبرد، مقاطع سوم راهنمايي و اول دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذراند. سرانجام براي حضور در عمليات خيبر، در گردان خطشکن فتح سازماندهي شد و همراه نيروهاي اين گردان، تا عمق مواضع دشمن پيش رفت؛ ولي به دليل ملحق نشدن نيروهاي پيشتيباني، به اتفاق همرزمانش در محاصرة بعثيها قرار گرفت. همة نيروهاي گردان شهيد شدند، يا مجروح و به اسارت درآمدند. عباسعلي جوان، به همراه همرزمانش تا آخرين لحظات مقاومت کردند؛ امّا سرانجام به اسارت عراقيها درآمدند. در همين ايام بر اثر ضرب و شتم، از ناحية فک و صورت آسيب شديدي ديد. شش ماه مفقود بود و خانواده از او خبر نداشتند، تا اينکه از طريق صليب سرخ فهميدند که اسير است. مدتي در اردوگاه موصل بود، سپس به الرمادي2 (اردوگاه اطفال) منتقل شد.
او و ديگر اسراي کم سن و سال در اردوگاه اطفال، مقابل تبليغات بعثيها مقاومت کردند و هرگز تسليم نشدند. عباسعلي از هوش و زکاوت خوبي بهره ميبرد و از فرصتهايي که در اردوگاه پيش ميآمد، نهايت استفاده را ميکرد. در مکالمة بين عراقيها دقت و زبان عربي خود را تکميل ميکرد. با استعدادي که در تئاتر داشت، بچهها را به حرکت وا ميداشت و سبب سرزندگي در نيروها ميشد. پس از مدتي او را به انفرادي، سپس اردوگاه تکريت منتقل کردند. سال 1364 بر اثر شکنجههاي شديد بعثيها، از نواحي پاي راست، کمر و صورت به شدت مجروح شد. با تمام اين احوال در سختيها کم نميآورد و صبور و شکيبا بود. چند سال را با حاجآقا ابوترابي و آقاي اوحدي در اردوگاه به سر برد. رنج هفت سال اسارت را بر تن خريد و در مقابل شکنجهها و سختيها بر خدا توکل کرد.
در تاريخ 6/6/1369 با تني مجروح امّا روحيهاي مقاوم و شاد از اسارت برگشت. در بيمارستان نمازي شيراز جمجمهاش جراحي شد و عملهاي سختي را تجربه کرد. بخيههاي داخل پيشانياش، او را آزار ميداد. پيوسته در هواي سرد بايد از خود مراقبت ميکرد. وضعيت فکش نيز رضايتبخش نبود، با وجود انجام عمل جراحي، موقعي که خميازه ميکشيد، فکش در ميآمد و بايد خود آن را جا ميگذاشت. با وجود شرايط سخت جسمي و درد از نواحي: معده، روده و کمر تصميم به ادامة تحصيل گرفت. هيچگاه از زندگي نااميد نشد، حتي به ورزشهاي تکواندو و شنا روي آورد و تحصيلات دانشگاهي خود را در رشتة پزشکي دانشگاه اصفهان ادامه داد.
در خـرداد سال 1372 که سـال اول پزشـکي را ميگذراند، با خانم مجيدپور پيمان ازدواج بست و همراه همسرش به مشهد رفت و زندگي خود را با سادهترين امکانات آغاز کرد. هم درس ميخواند، هم عضو سپاه بود و هفتهاي دو يا سه شب در کلينيک نبي اکرم(ص) کار ميکرد، تا اينکه موفق به اخذ مدرک دکتراي عمومي خود شد. خدمت به مردم، اساس زندگياش بود و در اين راه حديث امام حسين(ع) را الگوي خود قرار داده بود، آنجا که فرمودند: «مبادا با رنجاندن مردم نيازمند، کفران نعمت کنيد.» به ديگران نيز سفارش ميکرد که از امام حسين(ع) درس بگيرند. وقتي زلزلة دلخراش بم رخ داد، همراه يکي از اکيپهاي پزشکي، خود را به آن منطقه رساند. هيچوقت وضعيت و شرايط جسمياش مانع از خدمترساني او به خلق نشد. به خوبي ميدانست که اولويت، با مناطق محروم کشور است؛ لذا از طريق هلالاحمر به آن مناطق ميرفت و با روحيهاي شاد به روستائيان خدمت ميکرد. ميگفت: «به گونهاي بايد زندگي کنيم که فقير و غني دوستمان باشند. اگر نيازمندي به خانهمان آمد، احساس کمبود نکند و اگر غني آمد، با ما راحت باشد.» با همين تفکر با همه نوع آدمي رفت و آمد داشت. اهل سفر کردن بود و با ارادتي که به امام رضا(ع) داشت، هر ساله به زيارت ايشان مشرّف ميشد.
براي خانواده و اطرافيان، احترام خاصي قائل بود و در امور منزل همسرش را ياري ميرساند. همواره به ياد پدر و مادر مهربانش بود و از فرصتهايش براي ديدار آنها استفاده ميکرد. دکتر به نظم در زندگي خود بسيار اهميت ميداد.
برنامهريزي از اصول زندگياش بود و اگر وعدهاي ميداد، وفاي به عهد ميکرد. همواره با شوخطبعيهايش شادي را به ديگران ميبخشيد و در اين مسير از حدود اسلامي خارج نميشد. عاشق پسرش حسين بود. وقتي فرزندش از حوزه بر ميگشت، خود به استقبالش ميرفت و هميشه ميگفت: «خدا را شکر ميکنم که اين راه را در مقابل پسرم گذاشت.» و از همسرش به خاطر تربيت فرزندش سپاسگزاري ميکرد.
در اين چند سال آخر زندگي، پيوسته در تلاش بود. با اينکه جانباز هفتاد درصد بود، با ارگانهاي مختلفي از جمله: دادگستري، نيروي انتظامي و هلال احمر همکاري داشت و در هيئت امناي کانون بازنشستگان سپاه فعالانه شرکت ميکرد. زنده نگاه داشتن ياد شهداي دفاع مقدس، سبب همکاري او با کنگرة شهداي نجفآباد شد و در اين راه از هيچ کوششي دريغ نکرد.
دکتر از مديران برتر کلينيک نبي اکرم (ص) بود و زماني که مسئوليت آنجا را برعهده داشت، برنامههاي مختلفي را اجرا کرد و درصدد جلب رضايت پرسنل و رفاه حال بيماران بود و حتي دستگاههاي مورد نياز را تهيه کرد. به زبانهاي انگليسي و عربي تسلط داشت و زبان آلماني و فرانسه را متوجه ميشد. چند سالي معاونت درمان بنياد شهيد را برعهده داشت. برايش بسيار مهم بود که به ديدار خانواده