همیشه رفتارش برایم الگو بود. هیچگاه عصبانی نمیشد. باوجود اینکه قطع نخاع و بیناییاش درحد تشخیص نور بود، هرگز بداخلاقی نمیکرد. با عمل، به دیگران درس میداد و مستقیم کسی را امر و نهی نمیکرد. هر کس او را میدید در همان اولین برخورد شیفتهاش میشد.
گاهی که نماز نخواندن کسی را به او می گفتم، میگفت: «چیزی نگو! وقتی خودِ بنده، خدا دارد، تو او را خجالتزده نکن. او با خدای خودش حساب دارد.»
(راوی:زهرا طالب،همسر شهید)
ادامۀ تحصیل مخفیانه
موقع ازدواج هر دویمان تا اول دبیرستان خوانده بودیم. من پانزده ساله و او 28ساله بود. سال 73یا 74 ادامۀ تحصیل را به صورت جدی شروع کرد ولی در این میان، خانواده اش به دلیل مشکل تشنجی که داشت، با این کار مخالفت می کردند.
برای اطمینان بیشتر خیلی این طرف و آن طرف رفتم و از پزشکهای مختلف سؤال کردم؛ همه گفتند: «مشکلی پیش نمیآید.»
گفتم: «هر قدر هم که به خانوادهات بگویی، باز هم حساسند و مخالفت میکنند. بیا و مخفیانه درس بخوان.»
بدون اطلاع بقیه، با معلمها هماهنگ کردیم تا به خانۀ ما آمده و با او کار کنند. معلمها عصرها میآمدند و صبحها برای فیزیوتراپی باید میرفت بیمارستان شهید رجایی. البته این رفتن به دلخواه خودش بود؛ اگر خانه بودم نمیرفت ولی مواقعی که کلاس داشتم، او هم میرفت بیمارستان.
با قبولی در دانشگاه، مخالفتها با ادامۀ تحصیلش دوباره شروع شد. گفتم: «چطور چهار سال دبیرستان را توانست تمام کند، این را هم میتواند.» تحصیل در رشتۀ ادبیاتفارسی را در مقطع کارشناسی شروع کرد.
(راوی:زهرا طالب،همسر شهید)
بنایی به جای ازدواج
مرخصی خیلی کم میآمد و بیشتر وقتها جبهه بود. یکبار برایم تعریف کرد که سردار قاسم سلیمانی فرماندۀ لشکر41ثارالله که ناصر در آن عضویت داشت، در مقطعی همه فرماندههایش را جمع کرده و دستوری مشخص میدهد: «باید برگردید شهرتون، ازدواج کنید و دوباره برگردید جبهه.»
وقتی برگشته بود خانه، پدرش در حال بنایی بوده. تمام 10روز مرخصی را بنایی کرده و دوباره بر میگردد جبهه.
قاسم سلیمانی در اولین برخورد میگوید: «مبارک باشه!»
-خبری نبود. رفتم بنایی کردم و برگشتم!
(راوی: زهرا طالب، همسر شهید)
یک اِستثناء در خطبۀ عقد
قرار بود خطبۀ عقدمان را مرحوم آیتالله ایزدی امام جمعۀ نجفآباد بخواند. گفتند: «فقط برای یکبار خطبه میخواند، بله را نگویی، میرود!» ناصر قبل از قطع نخاع و ویلچرنشین شدن، مدتی پاسدارش بود و از این اخلاقش اطلاع داشت.
مرحوم ایزدی قبل از شروع خطبه گفتند: «دخترم! عادت ندارم خطبۀ عقد را سهبار بخوانم. هیچکجا هم بیشتر از یکبار نخواندهام؛ اما برای شما به طور اِسثتناء سهبار میخوانم».
(راوی:زهرا طالب، همسر شهید)
زورشان نمیرسد
بچهها خیلی کمکم میکنند ولی گاهی زورشان نمیرسد. یکشب که از ویلچر افتادم پایین، «نگار» با داد و فریاد مادرشان را صدا میزد و «بهار» هم کمک میداد اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. مادرشان رسید و قضیه ختم به خیر شد..
(راوی: خودِ شهید)
هیچ شکایتی ندارم
به صورت بسیجی رفتم جبهه و وقتی فرماندۀ گروهان بودم در عملیات محرم از ناحیۀ پا و در والفجر1 هم از قسمت شکم و پا مجروح شدم. سال 62 و عملیات والفجر4 بود که با مسئولیت فرماندهی گردان، از ناحیۀ مغز و نخاع مجروح شدم. بینایی و قدرت تحرک را از همان موقع از دست داده و ویلچر نشین شدم.
خوشبختانه یا بدبختانه، شهادت قسمتم نشد و راضی به رضای خدا هستم.
بارها گفتهام که بابت مشکلات جسمانی که پیدا کردم، هیچ مشکل و هیچ شکاتی ندارم. چون خودم انتخاب کردم و خودم خواستم.
برخی اوقات، این اشعار را برای دوستان می خوانم
افسوس! هر آنچه بردند باختنی است برداشتهها، تمام بگذاشتنی است
بگذاشتم هر آنچه باید برداشت برداشتهام هر آنچه باید بگذاشت.
(راوی: خود شهید)
گریه های احمد کاظمی
برای کاری رفته بودیم خیابان شمس آبادی که زمانی ستاد لشکر8 نجف اشرف در آن مستقر بود. با کمک بقیه خودم را رساندم طبقه بالا.
همین طور که داشتم می پرسیدم «حاج احمد نیست؟»، یکهو یکی آمد دستم را بوسید. سَرَش را گذاشت روی زانوم و شروع کرد به گریه کردن.
-بنده خدا! من خودم بیچاره ام. حاج احمد را می خواهم!
-من خودِ احمَدَم.
(راوی: خودِ شهید)
چند سال بعد فهمیدند زنده است
وقتی طی عملیات والفجر4 در سال62 به عنوان یکی از فرمانده گردان های لشکر41 ثارالله مجروح شد، حافظه اش را از دست داد. به عنوان شهید جاوید الاثر محسوبش کردند و حتی مراسم سالش را نیز گرفتند.
پس از مدتی، حافظۀ کوتاه مدتش بازگشته و از برادرش می خواهد با نوشتن نامه ای، احوال حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشکر41 ثار الله را جویا شود. با این نامه، همرزمانش تازه می فهمند که او زنده مانده.
مادرش تعریف می کرد که مردم و رزمندگان، اتوبوس اتوبوس برای دیدنش می آمدند ولی کمتر کسی باور می کرد که او زنده مانده باشد.
پدر ناصر هم مثل خودش مخالف تشکیل پرونده در بنیاد بود، به همین خاطر برخی دوستانش حدود پنج سال بعد متوجه شدند که او زنده است.
(راوی: زهرا طالب، همسر شهید)