زندگینامه سردار شهید محمود حرّی
فرمانده گردان زرهی لشکر8 نجفاشرف
سال 57 نوجوانی بیش نبود که به همراه برادر کوچکترش مسعود و بچههای محلهشان تصمیم گرفتند برای نشان دادن مخالفت خود با رژیم پهلوی، به دبیرستان نروند. این اولین گامهای محمود برای نمایان کردن شخصیت انقلابیاش بود. وقتی عکس شاه را خط خطی کرد و توسط یکی از افراد سرسپردۀ رژیم سیلی محکمی خورد، باز هم راه امام خمینی را ادامه داد. از همان دورۀ دبیرستان، روحیۀ تقوا و تهجّد در حرکاتش مشاهده میشد. در جلسات سیاسی مذهبی شرکت میکرد. دفاع از حق مظلومان سرلوحۀ کارهایش بود و در این راه خود را مسئول میدانست. به خواندن کتاب، به خصوص نهجالبلاغه علاقۀ زیادی داشت. دیپلمش را در رشتۀ ریاضی فیزیک گرفت. در ناملایمات، همچون کوه استوار بود. ساواک روی خانوادهشان حساسیت داشت و چند ماه یک بار برای بازرسی هجوم میآورد. در این برخوردها بود که محمود آبدیده شد و خوف و رعبی که ساواک ایجاد کرده بود، در او اثری نداشت. به دوستانش توصیه میکرد که اگر کوچکترین ضعفی نشان دهیم، آنها با قدرت جلوه میکنند؛ اما بدانید قدرت ایمان در مقابل قدرت آنان خیلی قویتر و کوبنده است. به امر امام اعتصاب همه جا فراگیر و مدارس نیز تعطیل شد. محمود یکی از کسانی بود که دانشآموزان را با شعار به خیابانها میکشاند. او با الهام از اعلامیههای امام سعی در هرچه گستردهتر کردن تظاهرات و مبارزات داشت. همراه دوستان انقلابیاش، علاوه بر تظاهرات خیابانی با برپایی جلسات محرمانه، تهیۀ مواد منفجره، نارنجک دستساز و کوکتلمولوتف خود را برای مبارزه تا به ثمر رسیدن انقلاب آماده میکردند. با ورود حضرت امام به وطن، روند انقلاب تسریع شد و زودتر از انتظار به پیروزی رسید.
پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه، به این نهاد پیوست. در دستگیری عوامل ضدانقلاب در غائلۀ ضد انقلاب در گنبد، اشرار کردستان و خنثی کردن فتنۀ کودتاگران نقاب در پایگاه هوایی نوژه، نقش مؤثری داشت. محمود، با گروه تحت امرش در دستگیری تعدادی از نیروهای كودتای نقاب (نوژه) شركت داشت. مدتی به عنوان فرمانده سپاه سقز در تعقیب ضد انقلاب و تصرف پایگاههایشان نقش فعالی را ایفا کرد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. پس از آن فرماندهی یک گروهان از نیروهای داوطلب را در جبهۀ دارخوین به عهده گرفت. سپس به آبادان رفت و در راهاندازی گردان زرهی المهدی كه بعدها نیروهای این گردان، زرهی سپاه را بنیانگذاری كردند، تلاش زیادی از خود نشان داد. هنگامۀ پیروزی در عملیات ثامنالائمه(ع) ترکش خمپاره به شکم و پهلویش اصابت کرد و مدت سه ماه در بیمارستان بستری شد. با تشكیل تیپ8 نجفاشرف به فرماندهی احمد كاظمی، محمود به فرماندهی زرهی این تیپ منصوب شد و با غنایم به دست آمده در عملیاتهای ثامنالائمه و طریقالقدس، زرهی تیپ را برای شرکت در عملیات فتحالمبین سازماندهی كرد.
با شروع عملیات پیروزمندانۀ فتحالمبین با قدرت هرچه تمامتر بر دشمن بعثی حمله برد و در تنگۀ رقابیه شاهد شهادت برادر کوچکترش مسعود بود که در عملیات شرکت داشت و بیسیمچی فرمانده تیپ نجفاشرف بود. به خاطر ادامۀ عملیات چنان درگیر جنگ بود که نتوانست در مراسم تشییع و خاک سپاری برادرش شرکت کند؛ فقط با نوشتن نامۀ کوتاهی با این مضمون بسنده کرد: «سَلاَمٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ. شهادت برادر عزیزم و فرزند مبارز شما پدر و مادر گرامی را تبریک و تسلیت عرض میکنم.»
در این عملیات، زرهیِ تحت امرش در دو محور تنگۀ رقابیه و تنگۀ ذلیجان در پیروزی رزمندگان، نقش مهم و به یاد ماندنی داشتند. با پایان یافتن عملیات فتحالمبین، محمود به همراه همرزمانش از غنایم زرهی که تعداد زیادی تانک و نفربر بود، اقدام به سازماندهی مجدد تجهیزات و نیروهای زرهی تیپ نجفاشرف کرد و برای شركت گستردهتر در عملیات الیبیتالمقدس، آماده شدند.
با آغاز عملیات الیبیتالمقدس فرماندهی گردان زرهی را بر عهده گرفت و نیروهای زرهی تحت امرش به سرعت توانستند خطوط مقدم دشمن را در هم شكسته و با عبور از رودخانۀ كارون مواضع و استحكامات آنها را یكی پس از دیگری منهدم کنند. در ادامۀ عملیات، با پیشروی به عمق حدود 25 كیلومتر، ضمن عقب راندن دشمن، جادۀ اهواز خرمشهر را تصرف كردند. پس از به نتیجه رسیدن اهداف عملیات در مرحلۀ اول و قبل از آغاز مرحلۀ دوم عملیات، در شب جمعه 13رجب، در کنار جادۀ اهواز - خرمشهر و بر اثر اصابت ترکش به بدنش به آرزوی خود رسید و به جمع شهیدان پیوست.
عنوان خاطره: امداد غیبی
عملیات فتحالمبین که در منطقه رقابیه انجام شد؛ عملیاتی بود خارج از قواعد کلاسیک. به عینه میتوانستی امداد غیبی و نظر لطف امام زمان را مشاهده کنی.
تا قبل از آن، جهت باد از شمال به جنوب بود و به ضرر ما؛ اما با شروع عملیات جهت باد که به همراه شن بود به سمت دشمن تغییر مسیر داد. این جریان چند ساعتی طول کشید به طوری که دشمن زمینگیر شد و توان هیچ حرکتی را نداشت و نصرت الهی شامل حال ما شد.
به نقل از شهید
عنوان خاطره: تنگۀ گشاد
صبح عملیات فتحالمبین، قرار بود در تنگه رقابیه مستقر شویم؛ ولی ما نمیدانستیم که کجا هستیم. آیا به هدف رسیدهایم یا جلوتر آمدهایم. باید هنوز پیشروی کنیم یا ... .
جایی که ما بودیم فاصلۀ بین دو رشته ارتفاعات غیرمرتفع با فاصله حدود هشت کیلومتر بود و تنگه معمولاً به جایی میگویند که مسیری تنگ و باریک داشته باشد. به هر حال، فرماندۀ تیپ (سردار احمد کاظمی) با بیسیم از فرماندۀ گردان (محمود حری) اعلام وضعیت کرد. حری گفت: «نمیدانم کجا هستیم.» فرمانده پرسید: «مشخصات آنجا را بگو.» حری شروع کرد مشخصات جغرافیایی را بیان کند. فرمانده گفت: «همانجا تنگه است، دنبال چه میگردی؟» حری در حالی که پشت بیسیم میخندید گفت: «این که گشاد است! برادر احمد، این به هر چیزی شبیه است الا تنگه!»
محمود در حالی شوخی میکرد که ساعتی قبل برادرش مسعود به شهادت رسیده بود.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: خدا دوست دارد
بعد از مرحلۀ اول عملیات الی بیت المقدس (شهید) محمود حری مشغول تعمیر یکی از تانکها بود. در آن هوای گرم و آن هم داخل تانک در حالی کار میکرد که کفشی به پا نداشت.
به ایشان گفتیم: «لااقل کفش یا دمپایی بپوش که کمتر اذیت شوی!»
او که اهل خودسازی و رسیدن به قرب الی الله بود، جواب داد: «این طوری خدا و بندگان خدا بهتر دوست میدارند.»
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: لقمه نان
برایمان از جبهه و جنگ حرفی به میان نمیآورد، مگر چطور میشد تا خاطرهای تعریف کند.
آن روز نیز مستثنی بود. برایمان گفت: «حجم آتش دشمن سنگین بود و برای حفظ خط مدام در حال دویدن و فعالیت بودیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود. من همینطور که در حال شلیک کردن بودم، دیدم یک نفر یک لقمه نان در داخل دهانم گذاشت و رفت. وقتی برگشتم دیدم احمد است که با همان یک لقمه نان که به بچهها میداد، چه قدرت و انرژی به ما منتقل کرد. خدا رحمتش کند. احمد منتظری را میگویم. شهادت قسمتش شد.»
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: پول قلک
بعدازظهر وقتی وارد خانه شدم، دیدم محمود زیر کرسی خوابیده است. پرسیدم: «محمود چرا خوابیدهای، پس موتورت کجاست؟!»
حال نزاری داشت. با گریه گفت: «سراغ موتور را نگیر. کسی را پیدا کن تا مرا به بیمارستان ببرد.»
با تعجب پرسیدم: «ظهر که آمدی خانه و کتابهایت را گذاشتی گفتی که یکی از بچهها وسیلۀ نقلیه ندارد و برای بردن غذای پدرش مضطر شده است. پس حالا چه شده؟»
گفت: «وقتی رفتم به من گفت: «دلم میخواهد من موتور را برانم و شما پشت من بنشین. البته اگر ایرادی ندارد؟»
من نیز گفتم: «خب اگر بلد هستی بیا و بنشین.» خلاصه سوار موتور شدیم که در راه با ماشین تصادف کرد و من نیز از پشت سر افتادم.» پایش شکسته بود و موتور هم حسابی داغان شده بود. برایم جالب بود. محمود با آن شرایط جسمی که داشت رو به من گفت: «مامان این بنده خدا دستش تنگ است و نمیتواند پول تعمیر موتور را تامین کند. مقداری پول داخل قلک دارم آن را به او بده تا بتواند خرج کند.»
به نقل از مادر شهید