زندگینامه پاسدار شهید محمدرضا عیدی:
8 مردادماه 1342 محمدرضا عیدی در خانوادهاي مذهبي و متعهد به دنيا آمد. فرزند ارشد بود و خداوند پس از ده سال او را به اين خانوادۀ مذهبی هديه داد. مادرش اين فرزند را نذر امام رضا(ع) كرده بود و به همين دليل نامش را محمدرضا نهادند. از كودكي فردي با ايمان و مذهبي بود. در دوران تحصيل با اينكه سن كمي داشت امّا همراه با انقلاب پيش ميرفت. در مجالس سخنرانی شرکت و مخفیانه نوارهای امام خمینی را گوش میداد. علاقۀ بسیاری به امام خمینی داشت.
با شروع جنگ و تجاوز بیرحمانۀ عراق به خاک ایران، با شوق و اشتياق و برای اينكه بتواند در راه پاسداری از وطن گامي بردارد و از انقلاب، اسلام و شرف خود حمايت كند قدم به میدان مبارزه گذاشت در سن هجده سالگي به كلاسهاي آموزش نظامي رفت و پس از طي دورۀ چهار ماه آموزشي عازم جبهه شد. مدتي در جبهه بود و در اولين مرخصي كه به خانه برگشت برادرش را نيز تشويق و ترغيب به جبهه نمود. پس از بازگشت محمدرضا به اهواز، محسن نيز عزم رفتن به جبهه كرد و به سر پل ذهاب اعزام شد و پس از مدتي شهيد شد. وقت خبر شهادت محسن را به محمدرضا دادند؛ از طرفي خوشحال بود از اينكه محسن راه را بهتر از او شناخته و لايقتر بوده و از طرفي ناراحت كه اين توفيق زودتر نصيب برادرش شده است. محمدرضا به تلاشش افزود تا اسلحۀ برادر و همرزمان شهیدش بر زمین نماند و از مردم مظلوم وطنش دفاع کند. چندين بار از ناحیۀ پا و شکم مجروح و به اهواز و اصفهان منتقل شد. حتی یکبار نیز مجبور شدند مقداري از رودههايش را در آوردند؛ اما او خم به ابرو نیاورد و دوباره عازم جبههها شد. بار دیگر یکی از انگشتانش قطع و یکی از چشمانش نابینا شد ولی ایشان باز به مبارزه ادامه داد و از پا ننشست. او چون جسمي شده بود از تكههاي آهن؛ ولي قلب و عشق او چون دژي محكم بود كه با اين تيرها از پاي درنميآمد. هرگز جبهه را رها نكرد و آنقدر رفت تا توانست از دست يار، جام شراب عشق را بنوشد. اين شهيد والامقام در جبهه، فرماندۀ گردان مخابرات بود و چندین ماه با حضور موثر خود در جبهه، در عملياتهاي فتح المبين، الی بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، خیبر، بدر و قادر شركت داشت و سرانجام پس از رشادتهايي بیمثالش در عمليات كربلاي 5 در تاریخ 1365/10/20در حال نماز خواندن بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و در کلاس عشق خداوند شاگرد اول شد.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: شيعۀ علي (ع)
روزهاي اوج انقلاب بود. يک شب محمدرضا و برادر کوچکترش، محسن براي نماز به مسجد جامع در ميدان امام رفته بودند. همان وقت مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها چون کوچک بودند، از لابهلاي مردم فرار کرده و به يک کوچۀ بن بست رفتند؛ مجبور شدند از تير برق بالا بروند و وارد خانهاي شوند.
خانم آن خانه به آنها گفته بود: «تا صبح اينجا بمانيد. صبح راهيتان ميکنيم تا برويد خانهتان.»
آن شب سر گردان و بيقرار بوديم. نميدانستيم براي بچهها در آن حکومت نظامي چه اتفاقي افتاده. بعد از نماز صبح ديدم که آمدند. محمدرضا وقتي با ابراز نگراني من مواجه شد، گفت: «مادر دلت را کنار دل حضرت زينب (س) بگذار. مگر نميگويي من شيعۀ علي (ع) هستم، پس همۀ کارهايت بايد آن گونه باشد.»
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: حال خوب
در عمليات والفجر مقدماتي يک روز رفتم خط مقدم، نزد رضا. به او گفتم: «چطوري؟»
گفت: «خيلي خوب نيستم. حالم دگرگون است و جور ديگر!»
علت را پرسيدم و اينگونه در خيال خود به او دلداري دادم: «تو که اهل ترس نبودي!»
جواب داد که نميترسم، ولي ...
در حين صحبت بوديم که ناگهان يک تويوتا آمد و از کنارمان عبور کرد و بعد موشکي دقيقاً به آن برخورد کرد. راننده در را باز کرد و افتاد پايين. زخمي بود و ماشين هم در حال سوختن. رضا در مسير دويدن براي کمک به راننده بود که گفت: «ناصر، حالم خوب شد.»
همين که به او رسيد، يک گلولۀ توپ هم کنار پاي خودش به زمين خورد. دويدم و بغلش کردم. سر و صورتش خوني بود. او را روي دوشم انداختم و داخل سنگر بردم. گمان ميکردم شهيد شده است؛ ولي تکاني خورد. بعد از انتقال راننده به رضا گفتم: «چطوري؟»
گفت: «خوب شدم، ديگر آن حال ناجور را ندارم!»
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: بهترين عيدي
روزهاي آخر سال بود و نزديک نوروز. برادرهاي شوهرم هر شب به خانهمان ميآمدند، تا خبري از محمدرضا بگيرند و ما ميگفتيم که اطلاعي نداريم. روز اول عيد بود که صبح زود، پسر برادر شوهرم آمد. در را باز کردم.
گفت: «زن عمو برايت عيدي آوردم.»
گفتم: «دستت درد نکند، تو خودت عيدي هستي که آمدي خانۀ ما!»
جواب داد: «نه عيدي حسابي آوردم، اگر ببيني خوشحال ميشوي. عيدي، از پشت در بيا اين طرف!»
نگاه کردم. برق خنده و چشمان مهربان محمدرضا را که ديدم، از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدم.
گفت: «زن عمو آن شبهايي که به خانۀ شما ميآمديم، خبر شهادت محمدرضا را داشتيم. ساکش را هم آورده بودند. ما بخاطر بيقراري شما به خصوص اين که محسن هم تازه شهيد شده، نميتوانستيم به شما بگوييم؛ اما واقعيت اين بود که او شهيد نشده، ساکش در خط مقدم همراهش بود و موقع عقب نشيني، آن را جا گذاشته بود. چون همۀ نيروهاي که به خط رفته بودند شهيد شدند، فکر کردند که محمدرضا هم جزء آنها بوده است؛ بنابراين ساکش را آوردند. آن روز او با لباس بادگير که رزمندهها حين بمباران شيميايي ميپوشند، آمده بود.»
گفتم: «چرا با اين لباس آمدي؟»
گفت: «وقتي شنيدم خبر شهادتم را دادهاند سريع خود را رساندم تا خوشحالت کنم.»
به نقل از مادر شهید