وصیتنامه شهید پاسدار نورالله عباسزاده :
اکنون که قلم را به عنوان پیام و کاغذ را به نام پیکی در دست میگیرم، صمیمانهترین درود و گرامیترین سلامهایم را که از اعماق قلبم نسبت به وجود پاک شما سرچشمه میگیرد نثار وجود مقدستان میکنم، سلامی به پایندگی رزمندگان اسلام و به پاکی سپیدة صبحگاهی و سلامی به فروزندگی خورشید و سلامی به ظرافت غنچههای گل و به بلندی کوههای استوار جهان، سلامی از راهی دور، ولی با قلبی نزدیک و مملو از مهر و محبت به شما عرض میکنم، امیدوارم که قبول فرمایید.
ای پدر و مادر گرامیم؛ همانطور که خودتان میدانید من پیش شما امانت بودم و شما هم امانت را پس دادید، پس در شهادت من گریه نکنید تا رستگار شوید و هیچ ناراحتی نداشته باشید که شهیدان نزد پروردگار روزی میخورند و چه میهمانی بهتر از مهمانی پروردگار است.
پدر و مادرم از آن وقتی که مرا بزرگ کردید و من در دامن شما پرورش یافتم، نتوانستم آن طور که شایسته فرزندی خوب برای شما باشم، نبودم. و در برابر زحماتی که شما برای من کشیدید جبران کنم. من از شما میخواهم که این بنده حقیر خدا را ببخشید که در روز قیامت در برابر عذاب الهی محفوظ باشم، که در روز قیامت خداوند در برابر هر کار خیری پاداشی و در برابر هر کار شری عذابی برای انسان هست. از جانب من از تمام خویشان و آشنایان حلالیت بطلبید.
زندگینامه پاسدار شهید نورالله عباسزاده:
آفتاب زندگی نورالله در اولین روز از دی ماه 1346 آرام بخش خانوادۀ مؤمن و متعهد عباسزاده شد. اولین فرزند خانواده بود. وی در روستای جوزدان از توابع شهرستان نجفآباد متولد شد و رشد یافت. هفت ساله بود که پای در محیط علم و دانش نهاد. از هوش و ذکاوت فراوانی بهره میبرد. ده سال بیشتر نداشت که به همراه والدین انقلابی و فهیم خود در صحنههای ناب قیام ملت ایران حاضر میشد. خانوادهاش به رعایت موازین و ارزشهای ناب انقلاب بسیار پایبند بودند و برای بزرگداشت روز پیروزی انقلاب و پرحماسۀ ملت ایران پرچم میزدند. آقانورالله تحصیلات ابتدایی خود را به اتمام رسانید و به منظور کمک به اقتصاد خانواده در امور کشاورزی و دامداری فعالیت میکرد. بسیار خوش برخورد و خوش اخلاق بود. در حدی که خلاف عرف نباشد، با اطرافیان و دوستانش مزاح میکرد. به پدر و مادرش احترام فراوان میگذاشت. صداقت، سادگی و بیآلایشی در رفتار و گفتارش هویدا بود.
با شکلگیری بسیج به این ارگان مردمی پیوست. با وجود مخالفتهای اطرافیانش و ضمن دیدن آموزشهای لازم عازم جبههای نبرد حق علیه باطل شد. در جبهه بسیار پُر کار و جدی بود. به امام خمینی علاقۀ فراوان داشت و ایشان را علت اصلی عزیمت خود به سرزمین عاشقان کربلا میدانست. مدتی بعد به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در لشکر8 نجف اشرف خدمت کرد. او جوانی خستگیناپذیر بود که در برابر مصائب، تا پای جان ایستادگی میکرد. در انجام فعالیتهای گروهی پیشتاز بود. به خاطر فعالیتهای فراوان و ایثارگریهایش به عنوان فرماندهی گروهان مخابرات انتخاب شد. اهل دستور دادن به نیروهای زیر دستِ خود نبود؛ به همین دلیل از محبوبیت خاصی بهره میبرد. به فرزندان شهدا توجه خاصی داشت و از آنان دلجویی میکرد. ایشان به اجرای احکام دین و شریعت در زندگی روزمرهاش بسیار پایبند بود. مردکار و عمل بود، نه فقط اهل حرف زدن. از خودبینی و خودخواهی به شدت پرهیز میکرد و کمحرف و مؤدب بود. در تشییع جنازۀ شهدا شرکت میکرد و از صمیم قلب خواستار پیوستن به آسمانیها بود. به شرکت در فریضۀ عبادی سیاسی نماز جمعه و اقامۀ نماز شب تأکید فراوان داشت. در نامههایش آیههای پُرنور کلام خدا و احادیث پیامبر اعظم(ص) تبلور خاصی داشت.
سرانجام پس از چندین سال جهاد فی سبیل الله درحالیکه تنها نوزده بهار از عمر پربرکتش میگذشت به تاریخ 1365/12/4در عملیات کربلای5 و در شلمچه (کربلای ایران) بر اثر موج گرفتگی برای همیشه جاودانه شد و به کاروان سرخ عاشوراییان پیوست.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: آغوشي براي دردهايش
آمده بود مرخصي. مرا در آغوش گرفت. صورتم را بوسيد و بسيار گريه کرد. بعد از آن شروع کرد به سرفه کردن، تا جايي که زانوهايش سست شد و بر زمين نشست.
با نگراني پرسيدم: «چه شده؟ چرا اين طوري شدي؟»
گفت: «سرما خوردهام.»
تا لحظهاي که خبر شهادتش را شنيدم نميدانستم که شيميايي شده.
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: اجازۀ پدر
براي مرخصي آمده بود. هنوز دو سه روزي از آمدنش نگذشته بود که پاسداري درب منزل آمد. نوراله پيش من آمد و گفت: «بابا، آقايي با شما کار دارد.»
رفتم. آن پاسدار بعد از احوالپرسي و معذرت خواهي گفت: «ميدانم که نوراله تازه به مرخصي آمده؛ اما عملياتي حساس پيش رو داريم و چون فرزند شما با بيسيم کار کرده و ماهرند و از عهدۀ اين مسئوليت برآمدهاند، اين بار هم به تخصص او نياز داريم. ضمن آنکه بقيۀ نيروها ميتواند از تجربياتش در اين زمينه استفاده کنند. نوراله گفته: «تا پدرم اجازه ندهد، من نميآيم.» »
بعد از کمي تأمل، قبول کردم که برود.
به نقل از پدر شهید
عنوان خاطره: نشان از بي نشانها
تواضع و فروتني خاصي داشت. با اينکه رئيس مخابرات بود و ميتوانست فقط با نشان دادن يک کارت وارد شود، هيچ گاه اين کار را نميکرد. روزي در نزديکي ورودي سنگر گرداني، نورالله را در حال جر و بحث با يکي از نيروها ديدم.
نزديک رفتم و گفتم: «نورالله چي شده؟»
سرش را به نشانۀ اين که سکوت کنم، بلند کرد؛ اما من گوش نکردم و او را معرفي کردم. آن رزمنده باور نميکرد که او رئيس مخابرات بوده و براي گرفتن اجازه با او بحث ميکند!
به نقل از همرزم شهید