وصیتنامه شهید پاسدار علی عباسی:
پیام این بنده حقیر به تمام دوستان و نزدیکان این است که اگر رستگاری و موفقیت دنیا و آخرت را میخواهید، فقط در پیروی از خط امام و ولایت فقیه کسب میشود، و از خودمحوریها و خودبینیها دست بردارید و فقط به دور محور ولایت و امامت بگردید که رضایت خدا و پیامبر خدا و امامان و خواستهی شهداء در همین است. خود را بسازید و ثواب را درک کنید، خود را دچار جوهای نامطلوب سیاست افراد ناباب نسازید، زیرا این عذاب دنیائی آن است که باید مجبور به اعتراف در پیشگاه مردم گردند و به چنگ عدالت گرفتار آیند و آخرت آن هم که عذاب مداوم است.
ای پدر و مادری که شب های طولانی و سرد زمستانی بر بالین من، تا صبح بیداری و سختی کشیدید و روزها را در کار و زحمت به سر بردید، تا ما را بزرگ کردید و به این حد رساندید، ما امانت خداوند بودیم در دست شما و شما خوشحال باشید که توانستهاید خوب امانتداری کنید و ما را طوری تربیت کنید که ما شیفته اسلام و جهاد در راه قرآن باشیم بر شما همین افتخار بس که ما به جبهه و جنگ رفته و در راه خدا فداء شدیم. انشاءالله ما از شما شفاعت میکنیم و از شما میخواهم که مرا ببخشید، زیرا من در دوران زندگی نتوانستم برای شما فرزند خوب و خدمتگزار باشم، مرا حلال کنید.
از همسر عزیزم میخواهم اگر من نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم، و در تمام دوران، شما در زحمت و سختی بودی و همیشه متقی و استوار بودی و تمام سختیها را تحمل کردی و هیچگاه خم به ابرو نیاوردی، مرا حلال کن و انشاءالله در دنیا بتوانی زینبوار در تحمل رنجها و داغها با صبر به تربیت و پرورش کودکانم همت گماری. امیدوارم که در دنیا زیر سایه پرچم امام زمان و در آخرت به حضرت فاطمه زهراء(س) محشور شوی، من خوب از دست تو راضی هستم تو مرا حلالم کن.
زندگینامه پاسدار شهید علی عباسی:
در اولین روز از آذرماه 1341 در روستای صالحآباد از توابع شهرستان نجفآباد درخانوادهای مذهبی و در دامن پر مهر مادری مؤمن به دنیا آمد. در همان کودکی اخلاقی نیکو داشت و متواضع بود. الگویش مولای متقیان حضرت علی(ع) بود و همین عشق در زندگی به او کمک میکرد تا در کارهایش موفق باشد. با قدم گذاشتن به مقطع دبستان تحصیلاتش را تا سال چهارم رشتۀ اقتصاد در دبیرستان دهقان به اتمام رسانید. پس از آن به دنبال گمشدهاش مشغول به تحصیل دروس حوزوی شد. در نهضت خمینی در صحنۀ راهپیمایی و تظاهرات حضوری فعال داشت و جهت پرورش روح آزادیبخش خود در این اجتماعات شرکت میکرد. خوشرو و مهربان بود. نماز اول وقت را فراموش نمیکرد. احترام و کمک به والدین را در الویت کارهایش قرار میداد. به مطالعه علاقۀ فراوان داشت و بیشتر کتابهای بزرگانی چون شهید مطهری و شهید دستغیب را مطالعه میکرد. سنگینی و وقاری خاص در رفتارش موج زد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پیوست. به امام خمینی علاقۀ وافری داشت و چندین ماه نیز محافظ خانۀ امام بود. خیرخواه بود و هر کسی را در هر کجا نیازمند کمک میدید یاریاش میکرد. جهت برطرف کردن مشکلات مالی اهالی روستایشان به همراه دوستانش صندوق قرض الحسنهای دایر و عضو هیات مدیره آن شد. با رسیدن به سن ازدواج تشکیل خانواده داد که ثمرۀ آن دو فرزند پسر به نامهای سجاد و مجید بود. با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز همه جانبۀ عراق علیه ایران، عزمش را جزم کرد و در همان روزهای آغازین جنگ عازم جبهههای حق علیه باطل شد. چندین ماه در کردستان بود و پس از آن از طرف لشکر 8 نجف اشرف عازم جبهه شد. در عملیاتهای طریق القدس، الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال داشت. زندگی دنیوی، همسر و دو فرزندش را با عشقی والاتر، که الهی بود معامله کرد و چندین سال در جبههها و در کنار رزمندگان از میهن اسلامیاش دفاع کرد و به عنوان فرماندۀ گروهان برگزیده شد. سرانجام در تاریخ 1365/11/2 پس از حضور دلیرانهاش در شلمچه و در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به سر و بدنش به آرزوی دیرینۀ خود نائل گشت. پیکر پاکش پس از بازگشت به آغوش خانواده و تشییع در گلزار شهدای نجفآباد چون لالهای گلگون کفن آرام گرفت.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: حجاب بين ما
يک روز رو به من گفت: «من تعجب ميکنم که چرا خداوند مرا نميبرد. من اين دفعه به خدا گفتهام که خدايا من نماز شب نميخوانم، تا بلکه مرا ببري.»
آن روزها سنندج بوديم. من نفهميدم حرفش چه معنايي دارد. کمکم متوجه شدم که شايد علي اين نماز شب را حجاب بين خودش و خدا ميدانست. بعد از اين که اين حرف را زد، دو بار ديدم که بيدار شده و در سجده است. گويا بلند ميشد و به جاي اين که نماز شب بخواند، با خدا راز و نياز ميکرد.
اين حجاب را برداشت و در همان عمليات هم بود که شهيد شد.
به نقل از همرزم شهید
عنوان خاطره: تاب ماندن
چندين بار از ناحيۀ پا به شدت مجروح شده بود؛ ولي باز هم تاب ماندن نداشت و به محض اينکه کمي بهتر ميشد، به جبهه ميرفت.
هشت ساله بودم که پايش را گچ گرفته بود و روي ايوان نشسته بود. رو به من گفت: «يک اره پيدا کن و بياور.»
اره را که آوردم، گچ را بريديم. چند روز بعد هم دوباره با اشتياق به جبهه رفت.
به نقل از برادر شهید
عنوان خاطره: برادري مهربان
به هر مناسبتي که بود، سري به خانۀ ما ميزد. عيد، تولد، حتي جمعهها هم ميآمد. انگار به آمدن و رفتنهايش عادت کرده بودم. منتظر بودم زنگ خانه به صدا در آيد و من علي را پشت درب ببينم.
از جبهه برگشته بود. من آن روز کمي مريض بودم. نتوانستم به خانۀ آنها بروم. تا اين که صداي در را شنيدم. علي بود و فرزند کوچکش.
ميگفت: «تو چرا به خانۀ ما نيامدي؟ ديگر نتوانستم تحمل کنم و با خود گفتم که سري بزنم ببينم شما کجاييد؟»
محبتي مثال زدني داشت. حتي بعد از ازدواج نيز همان طور مهربان و صميمي بود.
به نقل از خواهر شهید