زندگینامه پاسدار شهید احمد افلاکیان:
بسیجی دلاور، در 2 دیماه 1341 در خانوادهای مذهبی و متدین در نجفآباد دیده به جهان گشود. ایشان در دامان پر مهر مادر و پدری مهربان رشد یافت و با اصول و عقاید اسلام آشنا شد. سومین فرزند خانواده بود. پس از دورۀ کودکی برای طلب علم راهی دبستان شد و برای افزایش علم و داناییاش به تحصیلات خود ادامه داد. وی، هم دانش آموز مدرسه بود و هم مرد کار. حاصل دسترنج خود را برای مخارج تحصیل و کمک به خانوادهاش استفاده میکرد، همچنین پدر و مادرش را همیشه احترام و تکریم میکرد. با یاری رساندن به آنان خنده را مهمان لبهایشان میساخت. به ائمۀ اطهار ارادت خاصی داشت و در گرفتاریها و مشکلات از آنان مددجویی میکرد. در امور کشاورزی به پدرش کمک میکرد، سپس به عضویت سپاه درآمد و به عنوان پاسدار مشغول کار شد. با شنیدن صدای اللهاکبر اذان برای اقامۀ نماز اول وقت آماده میشد. او با تلاوت آیات نورانی کلام الهی زندگیاش را مزین میساخت و برای ترویج و تبلیغ اسلام کلاسهای آموزش قرآن برگزار میکرد. با خط زیبایش خطاطی میکرد و نقاشیهای زیبایی هم از خود به یادگار گذاشت. با شکلگیری نهضت امام خمینی و برپایی شورشهای مردمی، همگام با آنها در تظاهرات و راهپیمایی شرکت میکرد. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی برای دفاع از ارزشهای اسلام و انقلاب اسلامی در بسیج ثبتنام کرد و فعالیتهایش را ادامه داد. با شعلهور شدن آتش نبرد حق علیه باطل دیگر آرامش نداشت و با سِمت فرماندۀ گروهان پیاده جندالله به سپاه کردستان پیوست. وی مردانه و دلیرانه به مبارزه و دفاع از کشورش پرداخت. این شهید گرانقدر در 6 مردادماه 1360 در حالی که نوزده سال بیشتر نداشت، در مهاباد همراه چند تن از همرزمانش حین درگیری با ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به قلبش به آرزوی دیرینۀ خویش نائل آمد. خانوادۀ این عزیز سه فرزند خود احمد، علی و محمدتقی افلاکیان را به اسلام و کشورشان هدیه کردند.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: مقاوم تا پاي جان
در باغ بودم که احمد برايم غذا آورد. گفتم: «فردا صبح زود اينجا منتظرت هستم.»
وقتشناس بود و دقيق؛ اما آن روز نيامد. سابقۀ بدقولي نداشت؛ لذا نگرانش شدم. وقتي به خانه رسيدم متوجه شدم که نيست. پرسيدم: «پس احمد کجاست؟»
در جوابم گفتند: «ديروز او را گرفتند. مزدور خود فروختۀ شاه، با قساوت تمام گردن احمد را گرفته بود و لب باغچه گذاشته و با کفش روي آن فشار ميآورد و ميگفت: «بمير.»
احمد را ميشناختم هميشه در برابر اين رفتارهاي وحشيانه و دور از انسانيت خم به ابرو نميآورد و مقاوم بود.
به نقل از پدر شهید
عنوان خاطره: جز جدانشدنی
احمد در کنار مطالعۀ درسهایش، مجلۀ اسلامی و رسالۀ امام (ره) را به دقت میخواند و نوارهای سخنراني امام(ره) را گوش میداد و همیشه به همراه داشت. هر جا که میرفت، کتابهایش نیز همراهش بود. پدرم روحانی بود و یک کتابخانه داشت. احمد اکثر اوقات به خانۀ آنها میرفت و از کتابخانه استفاده میکرد. با آگاهی خاصی در فعالیتهای انقلاب شرکت میکرد، بیآنکه ترسی در دل راه دهد.
یک بار خبر رسید مأموران خانهها را میگردند و ممکن است خانۀ شما را نیز بگردند. یکی از اقوام آمد و کتابهای احمد را برد. وقتی احمد به خانه آمد و فهمید، خیلی ناراحت شد.
گفت: «شما را نمیگرفتند، مرا میبردند.»
آگاهی نسبت به راه و هدفش را مدیون مطالعه میدانست و کتاب جزء جدا نشدنی زندگیاش بود.
به نقل از مادر شهید
عنوان خاطره: هدف مقدّم است!
مدتي بود که دو برادر همديگر را نديده بودند. روز اول ماه رمضان، محمدتقي به خانه آمد.
به او گفتم: «احمد اينجا بود و ديروز راهي کردستان شد.»
گفت: «اي کاش او را ميديدم.»
اتفاقاً احمد هم سراغ برادرش را گرفته بود. اين موضوع گذشت تا دهم رمضان که خبر شهادت محمدتقي را آوردند. به احمد خبر داديم تا براي مراسم اينجا باشد.
نامهاي فرستاده بود و در آن نوشته بود: «شهيد به وجه الله نظر ميکند. آمدن و نيامدن من مهم نيست. هدف، مقدّم بر اينها ست.»
و در آخر نامه به من و پدرش تبريک و تسليت گفته بود.
به نقل از مادر شهید