وصیتنامه شهید پاسداریدالله خدادادی :
برادران آنچنان زندگي كنيد كه خداوند از شما راضي و خشنود باشد.
سعي نمايید در آينده آراسته به علم و ايمان در خدمت مستضعفين باشيد و همراه با ايمان در فراگيري علم و دانش پيشي بگيريد تا در فرصتي مناسب زكات علم را بدهيد.ان ا.... مع الصابرين
اميدوارم كه تمام اقوام و آشنايان هميشه پيروان حقيقي اسلام باشيد و از شما درخواست ميكنم به عنوان يك حقير كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد و هميشه ياور او باشيد تا انشاءا... اين انقلاب را كه ثمره هزاران شهيد ميباشد به صاحب اصلي حجت ابن الحسن تحويل دهيم و به كمك والعصر ريشههاي ظلم را از روي زمين برکنيم و تمام مستضعفين جهان را به سعادت واقعي و قرب به خدا برسانيم انشاءالله.
زندگینامه پاسدارشهید یدالله خدادادی :
اوّلین فرزند خانوادۀ محّمدباقر خدادادی ساکن نجفآباد به تاریخ 24 مرداد ماه 1346 چشم به جهان گشود. از همان دوران کودکی در کنار پدرش امور کشاورزی و دامداری را انجام میداد.برای کسب علم و دانش افروزی راهی دبستان شد و با درک والایش در انجام امور منزل و قالیبافی به یاری مادرش میشتافت. در همین زمان تظاهرات و راهپیمایی مردم علیه رژیم به اوج خود رسیده بود، ایشان نیز به همراه عمویش که طلبه بود در این مهم حضور مییافت. پس از پیروزی انقلاب ایشان نیز در راستای ادامۀ اهدافش، بعد از اخذ مدرک سیکل راهی حوزۀ علمیه شد چرا که دوست داشت علوم دینی را به نحو احسن فراگیرد. در این عرصه بینش ایشان بیش از پیش شده بود، به طوریکه در کلاسهای فراگیری کلام الله مجید حضور مییافت. بهجز انجام واجبات، مستحبات را هم بر خود واجب میدانست. با فرارسیدن ایام سوگواری بزرگان دین به خصوص سرور و سالار شهیدان، در هیئت عزاداری حسینیۀ اعظم حضور داشت. به هنگام میلاد این عزیزان هم با دوستانش محله را چراغانی میکرد. با شنیدن صدای اذان نمازش را در پیشگاه معبودش میخواند و بعد از نماز آیاتی از قرآن را زمزمه میکرد.هرگاه اطرافیانش دست نیاز به سویش دراز میکردند بدون اینکه کسی متوجه شود و تا حد امکان به آنها کمک میکرد. هیچگاه لبخند از لبانش محو نمیشد. از گفتن دروغ و غیبت کردن دوری میجست و با مهربانی این مهم را به اطرافیانش هم تأکید میورزید. در کنار دروس حوزه، آموزش بهیاری را نیز فراگرفت. زمانیکه منافقان فریب خوردۀ کردستان شورش کردند و امام خمینی فرمان داد مردان برای دفاع از اسلام به آن منطقه بشتابند، با اینکه سن کمی داشت ولی با اصرار فراوان مسئولان امر را راضی نمود و به آن منطقه رهسپار شد. در این عرصه بهجز اینکه امدادگر بود، نگهبانی نیز میداد. شبها در مناطق جنگی خیلی کم میخوابید و در دل تاریکی با معبودش نجوا میکرد. با آغاز جنگ حق علیه باطل به جبهههای نبرد با دشمن بعثی رهسپار شد. زیر آتش سنگین دشمن نیز به نماز جماعت اهمیت میداد. وقتی در جزایر مجنون بودند، با اینکه در دید دشمن قرار داشتند امّا شبها با دیگر همرزمانش نمازشان را به جماعت برگزار میکردند و زیارت عاشورا را زمزمه مینمودند.هرگاه که نیاز بود جسم پاک شهیدان را به عقب هدایت کنند در این کار پیش قدم میشد.بعد از بازگشت به زادگاهش با دختری عفیف که در حوزه درس میخواند به صورت ساده و سنتی عقد کرد. به همسرش کلام الله مجید هدیه داد تا با خواندن آن روح خویش را صیقل بخشید.با اینکه همسرش حوزوی بود امّا احکام دین را از ایشان سوال میکرد و او هم با صبر و حوصله این موارد را به همسرش یاد میداد. هرگاه در صحنۀ نبرد با دشمن دچار مجروحیت میشد از دیگران پنهان میکرد؛ چرا که دوست نداشت همرزمانش تنها بمانند. با اینکه مقدمات عروسی ایشان فراهم بود ولی آن را به بعد موکول کرد و در لشکر 14 امام حسین (ع) در گردان بهداری به عنوان فرمانده گروهان امدادگر، برای حضور عملیات کربلای 5 به شلمچه شتافتبعد از دلاوریهای با شکوه سرانجام در بحبوحة عملیات بر اثر اصابت ترکش به دست و سینۀ مجاهدش و شیمیایی شدن در بیمارستان بستری شد. از این پیشآمد لحظهای ناراحت نبود. چرا که عملیات با موفقیت انجام شده بود.بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان بدنش دیگر تاب و توان ماندن نداشت و قبل از اینکه خانوادهاش را ببیند به تاریخ 1365/10/24چشم از این جهان فروبست و آسمانی شدروح پرفتوحش تا عرش به پرواز در آمد و جسم پاکش بعد از تشییع با شکوه در کنار دیگر شهیدان نجفآباد آرام گرفت و به ابدیت پیوست.
«روحش شاد و راهش پر رهرو»
عنوان خاطره: ماخوذ به حیا
قصد داشتیم به اصفهان برویم وارد مینیبوس که شدیم تنها صندلی دونفره خالی بود و یک نفره. به من گفت: «اینجا پیش من نشین، خجالت میکشم» یداله خیلی ماخوذ به حیا بود و دوست نداشت زنی در کنار او بنشیند. قبول کردم.یداله نشست و در کنار او آقایی قرار گرفت. ماشین حرکت کرد. در بین راه آن فرد پیاده شد و خانمی سوار شد و چون جا نبود کنار یدالله نشست. در طول مسیر چشمم به یدالله بود و به او میخندیدم.لحظهای که قرار بود سوار مینیبوس شویم و برگردیم به او گفتم: «بذار من پیشت بنشینم تا کس دیگری ننشسته!»
به نقل از مادرشهید
عنوان خاطره: بیکار
وقتی از جبهه میپرسیدم، میگفت: «چرا این سوالها را از من میپرسی؟ جبهه دیدنی است. تا خودت نیایی و نبینی باورت نمیشود.» وقتی با اصرارهای زیادم روبهرو میشد از بچهها میگفت نه از خودش.میپرسیدم: «خودت؟ تو آنجا چکار میکنی؟» طفره میرفت و تنها به این جمله بسنده میکرد: «من آنجا بیکارم!»
به نقل از همسرشهید
عنوان خاطره: دوستت ندارم
از غیبت بیزار بود و اصلاً خوشش نمیآمد صحبتی در این زمینه باشد. یک بار از روی شوخی در مورد مادرش حرفی زدم. خیلی جدی گفت: «ببین من دوست ندارم این حرفها را. اگر حرفی هست برو به خود طرف بگو.» و درادامه گفت: «اگر به کسی کاری نداشته باشی، هرکی هرچه میخواهد بگوید. شاید میخواهد تو را راهنمایی کند. اصلاً دوست ندارم وقتی میآیم این حرفها را بشنوم.»
به نقل از همسرشهید